رفتن به مطلب

گروس عبدالملکیان


ارسال های توصیه شده

من مرده ام

و این را فقط

من می دانم و تو

تو

که چای را تنها در استکان خودت می ریزی

 

 

خسته تر از آنم که بنشینم

به خیابان می روم

با دوستانم دست می دهم

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است

 

ـ گیرم کلید را در قفل چرخاندی

دلت باز نخواهد شد!

می دانم

من مرده ام

و این را فقط من می دانم و تو

که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی

 

نمی خوانی و

این سکوت مرا دیوانه کرده است

آنقدر که گاهی دلم می خواهد

مورچه ای شوم

تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم

و باد نت ها را به خانه ام بیاورد

یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد

بگذارد روی پیراهن سفید تو

که می دانم

باز هم مرا پرت می کنی

لا به لای همین سطرها

لا به لای همین روزها

 

این روزها

در خواب هایم تصویری است

که مرا می ترساند

 

تصویری از ریسمانی آویخته از سقف

مردی آویخته از ریسمان

پشت به من

و این را فقط من می دانم و من

که می ترسم برش گردانم...

لینک به دیدگاه

حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم

بعد ِ مرگت قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

 

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت ....

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است.

لینک به دیدگاه

دره ها گلوله خورده اند

جنگل گلوله خورده است

خون همین حالا دارد

در انارها جمع می شود

من اما

بر تپه ای نشسته ام

بهمن کوچک دود می کنم.

یعنی تنهایم

یعنی نام هیچکس در دهانم نیست

و اندوه را

مثل عینکی دودی

بر چشم گذاشته ام

باید بروم

این بهمن کوچک را ترک کنم

اسفند را

بهار را هم...

نه با مرگ

که چیز مسخره ای است...

آن راهِ کوچک

که بعد از درخت ها لخت می شود

هوسِ بیشتری دارد...

لینک به دیدگاه

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید،

تو بعد ِ سالها به خانه ام می آمدی...

 

تکلیف ِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیف ِ مهربانی، اندوه، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود...

 

من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت

 

در زدی

باز کردم،

سلام کردی

اما صدا نداشتی،

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود

به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود ...

بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی

پنهانی، گوشه ی تقویم نوشتم :

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است.

لینک به دیدگاه

از ماه

لکه ای بر پنجره مانده است

از تمام آب های جهان

قطره ای بر گونه ی تو

 

و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند

که خون خشک شده

دیگر نام یک رنگ است

 

از فیل ها

گردنبندی بر گردن هایمان

و از نهنگ

شامی مفصل بر میز

 

فردا صبح

انسان به کوچه می آید

و درختان از ترس

پشت گنجشکها پنهان می شوند

لینک به دیدگاه

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

 

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

 

 

و این سیاهی لشکر عظیم

 

عجیب خوب بازی می کنند.

 

در خیابان ها

 

کافه ها

 

کوچه ها

 

هی جا عوض می کنند و

 

همین که سر برگردانم

 

صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

 

 

از لابلای فصل های نمایش

 

 

بیرونم بکش

 

برفی بر پیراهنم نشانده اند

 

که آب نمی شود

 

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

 

نشد!

 

و این آدم برفیِ درون

 

که هی اسکلت صدایش می کنند

 

عمق زمستان است در من

 

..

 

 

اصلا

 

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

 

از پروژکتورهای روز و شب

 

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

 

دریا را تا می کنم

 

می گذارم زیر سرم

 

زل می زنم

 

به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

 

 

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

 

نوار را که برگردانند

 

خروس می خواند.

 

..

 

 

از توی کمد هم شده پیدایم کن!

 

 

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

 

 

یا گلوله ای در سرم شلیک

 

و بعد بگویند:

 

" خُب،

 

نقشت این بود"

لینک به دیدگاه

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را میکشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

 

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

 

اصلا

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که میدود در دشتهای دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین...

زمین...

 

 

نه!

به عقبتر برگرد

بگذار خدا

دوباره دستهایش را بشوید

 

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت ...

لینک به دیدگاه

دو سال است که می دانم بی قراری چیست

درد چیست

مهربانی چیست

دو سال است که می دانم آواز چیست

راز چیست ....

چشمهای تو شناسنامه مرا عوض کردند

امروز من دو ساله می شوم ....

لینک به دیدگاه

اگر شعر های من زیباست

 

دلیلش آن است

 

که تو زیبایی

 

حالا هی بیا و بگو

 

چنین و چنان است

 

اصلا مهم نیست

 

تو چند ساله باشی

 

من هم سن و سال تو هستم

 

مهم نیست خانه ات کجا باشد

 

برای یافتنت کافی ست

 

چشمهایم را ببندم...

لینک به دیدگاه

دختران شهر

 

به روستا فکر می کنند

 

دختران روستا

 

در آرزوی شهر می میرند

 

مردان کوچک

 

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

 

مردان بزرگ

 

در آرزوی آرامش مردان کوچک

 

می میرند

 

کدام پل

 

در کجای جهان

 

شکسته است

 

که هیچکس به خانه اش نمی رسد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...