رفتن به مطلب

علیرضا روشن


ارسال های توصیه شده

تابوت اگر دو مرده را جا میداشت

من آنجا می بودم کنار تو

 

افسوس

ما بنده گان ناگزیریم

اما

حالا که هجران پیشانی نوشت مقدر آدمی است

این درخت که اینک تکیه گاه توست

امروز منم

این درخت که امروز منم

فردا تابوتت

بمانی درختت می شوم

بمیری تابوتت ...

لینک به دیدگاه

من به در ِ خانه ات تکيه داده ام

عابران مي گويند نيست

 

به خانه ي متروکش نگاه کن

 

نيست

 

رفته است

 

مي گويند و مي روند

 

سي سال است مي گويند

 

نيست

 

رفته است

 

گفته اند و رفته اند

 

من اما

 

به درِ خانه ات تکيه داده ام

لینک به دیدگاه

روزي زندان اوين موزه خواهد شد

و من به بند 240 خواهم رفت

و به جاي ِ خالي ِ مردي در سلول نگاه خواهم كرد

كه پشت به بيننده

مانند جنيني توي خودش مچاله شده

رو به ديوار دراز كشيده

و به روزي فكر مي‌كند

كه اوين موزه خواهد شد

و او از دريچه سلول

به جاي ِ خالي مردي نگاه خواهد كرد

كه پشتش به بيننده

مانند جنيني توي خودش مچاله شده

و رو به ديوار دراز كشيده است

لینک به دیدگاه

کسی که نشسته است همیشه خسته نیست

شاید جایی برای رفتن نداشته باشد

 

کسی که نشسته است

 

شاید خسته باشد

 

شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد

 

کسی که نشسته است

 

حتما گم کرده ای دارد....

لینک به دیدگاه

آنجا كه تو ايستاده‌اي

هميشه پاييز است

 

هميشه برگ‌ها مي‌ريزند

 

هميشه بادها

 

خاك را بلند مي‌كنند و غم را

 

مي‌نشانند

 

آنجا كه تو ايستاده‌اي اي من

 

با تو هستم

 

آدم ِ تنها

 

خودش را «تو» خطاب مي‌كند

لینک به دیدگاه

باید خودم را ببرم خانه

 

باید ببرم صورتش را بشویم

 

ببرم دراز بکشد

 

دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند

 

بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد

باید خودم را ببرم بخوابد

 

«من» خسته است

لینک به دیدگاه

 

gcyva5tyoz9l7s463rz.jpg

 

 

 

میان تو و تنهایی دری هست تو بازش میکنی و از من میروی او به درون می اید و برمن میبندد

 

 

 

 

 

 

 

ما آب را برای گریستن نوشیده ایم

 

 

 

 

 

 

 

 

درد یکی است

بیمار بسیار....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعر خواندن ساده است

شعر گفتن / سادهتر

تهمت نزدن سخت است

سر به لاک خویش فرو بردن

سرک نکشیدن سخت است

آنچه تو را و مرا نجات میدهد

دروغ نگفتن است

نه شعر گفتن و شعر خواندن

 

 

 

 

 

نفس نفس پیرمرد

بیماری نیست

علامت آن دیدار است

مثل به کوه رفتن

به وقت به قله رسیدن

لینک به دیدگاه

در بیمارستان بودم. پدرم تو کما بود. بار آخر که بالای سرش رفتم و پلکش را گشودم تا حدقهاش را ببینم، پلکش باز ماند و بسته نشد. فهمیدم اختیار را از او سلب کردهاند – کامل. توی حیاط بیمارستان میان چمنها دراز کشیده بودم و خیره به شاخههای درخت نگاه میکردم. پسر خالهام اس ام اس فرستاد که: حال بابات چطوره؟ چشمم به شاخهای افتاد – از درخت – که نرمانرم تکان میخورد. جای جواب این را نوشتم

شاخهای تکان میخورد

پرندهای پرواز کرده است

 

 

 

 

 

 

پنجره را

بر من بست

و عکس ماه

به جای او

بر شیشه نشست

 

 

 

 

 

به خودت نگیر شیشهی پنجره

 

تمیزت میکنند که کوه را بیغبار ببینند

و آسمان را بی لکه

به خودت نگیر شیشه

تمیزت میکنند

که دیده نشوی .

لینک به دیدگاه

در شعرهاي ِ من

ممكن است ماه

راه شود

و كوه

دريا

اما درد

كماكان

همان است كه بود

 

 

 

 

 

 

اندوه

شعر نیست

اندوه

آدمیست

كه شعر میگوید

 

 

 

 

 

انسان

موجودیست که

گاهی سیگار.

گاهی درد میکشد

انسان موجودیست که گاهی

سیگار را

با درد میکشد!!

 

 

 

 

منم اناری در هنگامه ی ِ پوسیدن !

 

تا دورم نینداخته اند

صورتم را به دو دست بگیر

و لبهایم را بمک !

لینک به دیدگاه

چیزی نیست

که مرا

سر شوق بیاورد

جز تو

که تو هم نیستی

 

 

 

 

 

کوه از من گذشت و گفتم

من بودم که گذشتم

درخت مرا پساپشت نهاد و گفتم

من بودم که گذشتم

گذشت

کار ِ من نبود

کار ِ من

گذشتن بود.

 

 

 

 

 

شعر چيزي نيست

لحن ِ گفتن ِ "دوستت ميدارم" است

من

لال و كور و فلج و بيدست و پا شوم اگر

شعر نتوانم گفت شايد

اما

دوستت خواهم داشت حتما.

 

 

 

 

 

 

 

 

من نيستم آنکه تو صدايش ميکني

نه

من نيستم آنکه به سمت ِ تو ميآيد

از من

با هر نداي ِ تو

تکهاي کم ميشود

از من

براي ِ من

تنهايي ميماند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کسی که نشسته است همیشه خسته نیست

شاید جایی برای رفتن نداشته باشد

کسی که نشسته است

شاید خسته باشد

شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد

کسی که نشسته است

حتما گم کرده ای دارد....

لینک به دیدگاه

آنجا كه تو ايستادهاي

هميشه پاييز است

هميشه برگها ميريزند

هميشه بادها

خاك را بلند ميكنند و غم را

مينشانند

آنجا كه تو ايستادهاي اي من

با تو هستم

آدم ِ تنها

خودش را «تو» خطاب ميكند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای ِ پرنده ای که نمی خواهد بپرد

وزنه ای ست بال

که بر تن

سنگینی می کند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاه خیره شان را به خودت نگیر

ای کوه

طلوع خورشید را منتظرند...

 

 

 

 

 

 

 

ما شعر می گوییم

ما

که نمی توانیم زندگی کنیم

ما شعر می گوییم ...

 

 

 

 

 

 

 

 

باید خودم را ببرم خانه

باید ببرم صورتش را بشویم

ببرم دراز بکشد

دلداریاش بدهم، که فکر نکند

بگویم که میگذرد، که غصه نخورد

باید خودم را ببرم بخوابد

«من» باید خودم را ببرم بخوابد

"من" خسته است!

لینک به دیدگاه

نان را

غم تو بیات کرد

سرما بهانه بود

 

 

 

 

 

 

 

بقیه را

می گویم شما

تو

یکی هستی

 

 

 

 

 

 

 

 

بی تو

هر کاری

گریستن است

حتی خندیدن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کشاورز دعای ِ باران خواند

و باران آمد

کاش تو را خواسته بود

کاش تو آمده بودی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چقدر باید شب باشم

تا تو

ماه باشی

لینک به دیدگاه

رد ِ پای ِ دشمنی

که تو دنبال میکنی

به پای خودت ختم خواهد شد

 

 

 

 

 

من ِ بیچارهی ِ من

من میخواهد با تو بیاید

 

اما

 

مثل ِ مادری سمج

من دستش را میکشم

 

من او را میبرم

 

 

 

به دیگران شب بخیر میگوییم

و خوابزده

به تاریکی خیره میشویم»

 

 

 

به بدرقهی تو دست تکان میدهم

تنهایی

به استقبال خودش تعبیر کرد»

لینک به دیدگاه

این همه راه آمدم که تو را ببینم

حالا میگویی آن درخت را ببین؟

ای به این اقبال»

 

 

 

 

 

وقتی میگویند نیست

کاغذ را گفته باشند یا برق را

فرق ندارد

من یاد تو میافتم»

 

 

 

 

 

دلتنگی

خیابان شلوغی است

که تو در میانهاش ایستاده باشی

ببینی میآیند

ببینی میروند

و تو همچنان

ایستاده باشی»

 

 

 

 

 

 

تو نمردهاي

نه

چشمهات را

به بوسهاي ابدي

بستهاي

 

 

 

 

 

در دود ِ من آهی بکش، آن آه ِ تو طوفان بود

از آه ِ طوفانی ِ تو، آتش شود این دود ِ من

 

لینک به دیدگاه

من شیشهام سنگی بزن بر سینهام طبلی بزن

من ساز ِ بی خوانندهام بر بند ِ من چنگی بزن

 

 

 

 

 

 

آن لب تویی من همچو نی، من خامش ِ بیچارهام

لب بر لبم بنشان، بزن، من ساز ِ تو، تو زخمهزن

 

 

 

 

 

 

 

من آتشم آهی بکش، در هیمهام بادی بکش

بی تو، من ِ بی معنیام، در من بیا معنای ِ من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلم ماهی ِ بی قراری

که تاب ِ تُنگ ِ سینه نمیآرد

دلم یکی ماهی

که به شوق ِ دریا

از رود میجهد

اما

بیابان ِ شن میبیند

من به سمت ِ مرگ بی قراری میکنم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بر حال همه زندانیان گریستی

مگر بر من

که در تو

حبس ابد شدهام

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...