رفتن به مطلب

به یاد فروغ فرخ زاد


ارسال های توصیه شده

8 دی ماه زاد روز تولد فروغ فرخزاد هست.

 

اینجا می تونید در مورد این شاعر و آثارش گفت و گو کنید و آثاری از شاعر که علاقه دارید رو بزارید.

 

زندگی نامه :

فروغ فرخ زاد

 

آثار :

فروغ فرخزاد

 

 

 

7skwet94ew2ad1ri8k0k.jpg

 

 

آری آغاز دوست داشتن است

 

گرچه پایان راه نا پیداست

 

من به پایان دگر نیندیشم

 

که همین دوست داشتن زیباست

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 41
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اینو دیگه فکر می کنم همه خونده باشن:

 

 

من از نهايت شب حرف ميزنم

من از نهايت تاريكي

و از نهايت شب حرف ميزنم

اگربه خانه من آمدي اي مهربان چراغ بیاور

و يك دريچه كه ازآن

به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم...

لینک به دیدگاه

فروغ فرخزاد

 

فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره های آموزشی دبستانی و دبیرستانی برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد

اما پس از یکی دو سال از هم جدا شدند

در سال 1337 در سن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت

در سال 1338 برای بررسی و مطالعه ساخت فیلم به انگلستان رفت در طی فعالیت سینمایی خود چندین فیلم ساخت و در یک فیلم و نمایش بازی کرد در این زمینه فیلم خانه سیاه است که در باره جذامیان جذامخانه ای اطراف تبریز می پرداخت برنده بهترین فیلم مستند در سال 1342 شد در سال 1345 برای شرکت در دومین فستیوال پژارو به ایتالیا سفر کرد

فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد وی را در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپردند

از او پسری به نام کامیار شاپور به یادگار مانده است

لینک به دیدگاه

نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور

 

نامه ی شماره 1 (پس از جدایی)

 

پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز برای آن جواب ننوشتم . ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه بنویسم . حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید . در من نیرویی هست . نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام . من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه . من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد . من می خواهم زندگی ام بگذرد . من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم . پرویز حرفهای من نباید تو را ناراحت کند . امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم . نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند . مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم . پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم . کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند . کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند . کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم . آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم . من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم . من خیلی تنها هستم امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم . حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت می کنم . ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود استفاده نمی کنی ؟

پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .

پرویز خیلی نوشتم همهاش هم مزخرف . اما تومرا ببخش چون خیلی ناراحت هستم . از حال کامی بخواهی بد نیست و من کمتر به دیدن او می روم چون این موضوع هم مرا عذاب می دهد و هم او را ناراحت می کند. پذیرش من از دانشگاهی که برایت گفتم رسیده . دو روز است که رسیده و من مشغول اقدام برای گرفتن گذرنامه هستم نمی دانم بعضی چیزها را چه طور برای تو بنویسم من همه چیزم را مدیون تو هستم و تو را تنها تکیه گاهم می دانم تا به حال برای تو جز مزاحمت هیچ سود دیگری نداشته ام . آه آرزویم این است که روزی بتوانم به نوبه ی خودم در زندگی تو مؤثر باشم و به تو خدمتی بکنم . تو اگر می خواهی و می توانی به من کمک کنی باید زودتر اقدام کنی . خیلی زود برای این که من وقت خیلی کم دارم و به علاوه گرفتن دلار زیاد آسان نیست پرویز تو دعا کن من بروم . بلکه بتوانم خودم را از این یأس و نومیدی شدید نجات بدهم . جواب نامه ی مرا خیلی زود بنویس و برایم روشن کن که ایا می توانم به حرف های تو تکیه کنم یا نه . البته تا به حال این طور بوده ولی شاید در این مورد اشکالی پیش بیاید . در مورد نامه ی من که نوشتی گم شده من خودم هم ناراحت هستم . البته مطلب مهمی نبود تقریبا خیلی شبیه به نامه های دیگرم بود . ولی خوب باز هم خوب نیست که به دست دیگران بیفتد تو تحقیق کن شاید پیدابشود . پرویز جان فراموش نکن که در نامه ات با من صریح صحبت کنی و اگر می توانی همان طور که گفتی به من کمک کنی بنویس که کی اقدام می کنی من خیلی ناراحت هستم که این حرفها را برای تو می نویسم اما تو می دانی که جز تو کسی را ندارم و به علاوه امیدوار هستم که روزی بتوانم جبران کنم منتظر نامه ی تو هستم آرزویم خوشبختی توست و دوستت دارم .

تو را می بوسم.

فروغ

لینک به دیدگاه

شاعري نوپرداز و با احساس، هنرمند نقاش، فيلمساز، تهيه كننده فيلم "خانه سياه" در مورد جذاميان و همچنين فعاليت در امور سينمايي.

 

اشعار فروغ به زبانهاي زنده دنيا ترجمه شده و حتي در كشور ليتواني آثار او ترجمه گرديده است. آثار فروغ فرخزاد هم اكنون هم مورد توجه اغلب جوانها و علاقمندان به شعر نو مي باشد.

 

فروغ فرخزاد در ديماه سال 1313 در محله اميريه تهران از پدر و مادري تفرشي پا به عرصه وجود نهاد. پدرش محمد فرخ زاد يک نظامي سختگير بود و مادرش زني ساده و خوش باور.

او فرزند چهارم يک خانواده نه نفري بود. چهار برادر به نامهاي امير مسعود، مهرداد و فريدون و دو خواهر به نامهاي پوران و گلوريا.

پس از اتمام دوران دبستان به دبيرستان خسروخاور رفت. در همين زمان تحت تاثير پدرش که علاقمند به شعر و ادبيات بود. کم کم به شعر روي آورد. و ديري نپائيد که خود نيز به سرودن پرداخت. خودش مي گويد که " در سيزده چهارده سالگي خيلي غزل مي ساختم ولي هيچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "

 

در سال 1329 در حالي که 16 سال بيشتر نداشت با نوه خاله مادرش پرويز شاپور که 15 سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. اين عشق و ازدواج ناگهاني بخاطر نياز فروغ به محبت و مهرباني بود. چيزي که در خانه پدري نيافته بود. پس از پايان کلاس سوم دبيرستان به هنرستان بانوان مي رود و به آموختن خياطي و نقاشي مي پردازد. از ادامه تحصيلاتش اطلاعاتي در دست نيست.مي گويند که او تحصيلات را قبل از گرفتن ديپلم رها مي کند.

 

اولين مجموعه شعر او به نام " اسير " در سال 1331 در سن 17 سالگي منتشر مي گردد. کم و بيش اشعاري از او در مجلات به چاپ مي رسد.

با به چاپ رسيدن شعر " گنه کردم گناهي پر ز لذت" در يکي از مجلات هياهوي عظيمي بپا مي شود و فروغ را بدکاره مي خوانند و از آن پس مورد نا مهرباني هاي فراوان قرار مي گيرد.

" گريزانم از اين مردم که با من به ظاهر همدم و يکرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پيرانه بستند "

در سال 1332 با شوهرش به اهواز مي رود. ديري نمي پايد که اختلافات زناشوئي باعث برگشت فروغ به تهران مي شود.حتي تولد کاميار پسرشان نيز نمي تواند پايه هاي اين زندگي را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال 1334 از شوهرش جدا مي شود.قانون فرزندش را از او مي گيرد. حتي حق ديدنش را. فروغ 16 سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را نديد.

 

 

fote%20forough.jpg

 

" گريزانم از اين مردم که با من به ظاهر همدم و يکرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پيرانه بستند "

لینک به دیدگاه

داستانی هست اشعار این بانو...

 

اشعار سیاهش رو بخونین تو مایه های خودکشی می رسین....

 

ولی خاکستری هاش رو بیشتر دوست دارم...:ws37:

 

وقتی سعی می کنه از جنسیتش ننویسه شعراش برام قابل درک تر می شه...

 

این جنسیتش یعنی یک جاهایی دیگه خیلی زنانه می نویسه و کمی می زنه به فمنیسم....

 

ولی واژه های با احساس زیاد داره:ws37:

 

مثه این..

 

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

لینک به دیدگاه

عطش جاودان آتش ها

 

آري، آغاز، دوست داشتن است

 

گرچه پايان راه نا پيداست

 

من به پايان دگر نينديشم

 

كه همين دوست داشتن زيباست

 

از سياهي چرا حذر كردن

 

شب پر از قطره هاي الماس است

لینک به دیدگاه

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی از گذشته ی دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

 

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده یی چشم پر آتشش را

از دل گور به چشم من دوخت

 

ناله کردم که ای وای این اوست

دردلم از نگاهش هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران مرا می شناسی

 

قلبم از فرط و اندوه لرزید

وای بر منکه دیوانه بودم

وای بر من که کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

 

او به من دل سپرد به جز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم بر روی دل او

 

من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش کشاندم

وای بر من خدایا ...خدایا

من با اغوش گورش کشاندم

 

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله شمع مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که پایش افتم و خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

میتوانی به من رحمت آری

 

دامنم شمع را سرنگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم صبر کن،صبر

لیک او رفت بی گفت گو رفت

 

وای بر من که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش کشاندم

وای بر من که کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم

 

اینو خیلی دوست دارم:ws37:

لینک به دیدگاه

ظهیر الدوله: میدان قدس ، خیابان دربند رو برید بالا، اواسط کوچه ظهیر الدوله رو خواهید دید، انتهای یک کوچه در قبرستان ظهیر الدوله فروغ خفته است. البته ایرج میرزا، محمد تقی بهار ، روح ا.. خالقی ، رهی معیری ، قمر الملوک وزیری و ...نیز انجا هستند.

 

جالب اینجاست که همیشه شمعی روشن است، حتی روزی که مار فتیم با اینکه بشدت بارانی بود ولی شمعی روشن بود.

 

اگر به خانه من آمدی ای مهربان چراغ بیاور

لینک به دیدگاه

به زمين ميزني و ميشكني

عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و ميسازي سرد

در دلي آتش جاويدي را

ديدمت واي چه ديداري واي

اين چه ديدار دلازاري بود

بي گمان برده اي از ياد آن عهد

كه مرا با تو سر و كاري بود

ديدمت واي چه ديداري واي

نه نگاهي نه لب پر نوشي

نه شرار نفس پر هوسي

نه فشار بدن و آغوشي

اين چه عشقي است كه دردل دارم

من از اين عشق چه حاصل دارم

مي گريزي ز من و در طلبت

بازهم كوشش باطل دارم

باز لبهاي عطش كرده من

لب سوزان ترا مي جويد

ميتپد قلبم و با هر تپشي

قصه عشق ترا ميگويد

بخت اگر از تو جدايم كرده

مي گشايم گره از بخت چه باك

ترسم اين عشق سرانجام مرا

بكشد تا به سراپرده خاك

خلوت خالي و خاموش مرا

تو پر از خاطره كردي اي مرد

شعر من شعله احساس من است

تو مرا شاعره كردي اي مرد

آتش عشق به چشمت يكدم

جلوه اي كرد و سرابي گرديد

تا مرا واله بي سامان ديد

نقش افتاده بر آبي گرديد

در دلم آرزويي بود كه مرد

لب جانبخش تو را بوسيدن

بوسه جان داد به روي لب من

ديدمت ليك دريغ از ديدن

سينه اي تا كه بر آن سر بنهم

دامني تا كه بر آن ريزم اشك

آه اي آنكه غم عشقت نيست

مي برم بر تو و بر قلبت رشك

به زمين مي زني و ميشكني

عاقبت شيشه اميدي را

سخت مغروري و ميسازي سرد

در دلي آتش جاويدي را:icon_gol:

لینک به دیدگاه

"آن روزها رفتند، آن روزهای سالم سرشار

 

من دور از نگاه مادرم ...

 

خط های باطل را

 

از مشقهای کهنه خود پاک می کردم..."

 

 

روحش غرق آرامش :icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

 

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

لینک به دیدگاه

این همان شعریست که اسم فروغ را از لیست شاعران حذف کردو

خواندن اشعارش حرام و گناهی نابخشوده شد.

 

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

 

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب،

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع،

بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

او می گشاید … او كه به لطف و صفای خویش،

گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،

كوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یكتای راستیست،

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم،

مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم؛

زیرا درون جامه بجز پیكر فریب،

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!

آن آتشی كه در دل ما شعله می كشید،

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛

دیگر بما كه سوخته ایم از شرار عشق،

نام گناهكاره رسوا! نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حكایت عشق مدام! ما.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اندوه تنهایی

 

پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سكوت سينه هم دستي

دانه ي اندوه مي كارد

مو سپيد آخر شدي اي برف

تا سرانجامم چنين ديدي

در دلم باريدي... اي افسوس

بر سر گورم نباريدي

چون نهالي سست مي لرزد

روحم از سرماي تنهايي

مي خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنياي تنهايي

ديگرم گرمي نمي بخشي

عشق،اي خورشيد يخ بسته

سينه ام صحراي نوميديست

خسته ام،از عشق هم خسته

غنچه ي شوق تو هم خشكيد

شعر،اي شيطان افسونكار

عاقبت زين خواب دردآلود

جان من بيدار شد،بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم

ديدم افسوس سرابي بود

آنچه مي گشتم به دنبالش

واي بر من،نقش خوابي بود

اي خدا...بر روي من بگشاي

لحظه اي درهاي دوزخ را.

تا به كي در دل نهان سازم

حسرت گرماي دوزخ را؟

ديدم اي بس آفتابي را

كو پياپي در غروب افسرد

آفتاب بي غروب من!

اي دريغا،در جنوب!افسرد

بعد از او ديگر چه مي جويم؟

بعد از او ديگر چه مي پايم؟

اشك سردي تا بيفشانم

گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه ي اندوه مي كارد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...