رفتن به مطلب

چارلز بوکفسکی


spow

ارسال های توصیه شده

باید باور کنیم

 

تنهایی

 

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

 

چیزهای بدتری هم هست،

 

روزهای خسته‌ای

 

که در خلوت خانه پیر می‌شوی...

 

و سال‌هایی

 

که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.

 

تازه

 

تازه پی می‌بریم

 

که تنهایی

 

تلخ‌ترین بلای بودن نیست،

 

چیزهای بدتری هم هست:

 

دیر آمدن!

 

 

دیر آمدن!

 

 

چارلز بوکفسکی

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 76
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بیشتر آدم‌های دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند. آن بخش هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند!

 

چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

charles-bukowski.jpg?rand=0.2144281827046841

 

 

... به یاد داشته باش

دومین چیز برتر در این دنیا،

خواب آسوده ی شبانه است.

 

و برترین:

مرگ آرام.

 

در این بین قبض گاز را به موقع بپردازید،

و با زنان زمان قاعدگی شان جر و بحث نکنید.

 

چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

" روز بعد دوباره برگشته بودم به دفتر.احساس بیهودگی می کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز بهم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم .بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همین طور. فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم..."

 

 

( عامه پسند/چارلز بوکوفسکی )

لینک به دیدگاه

هواي خوب

مثل

زن خوب است

هميشه نيست

زماني كه هم است

ديرپا نيست.

 

مرد اما

پايدار تر است.

اگر بد باشد

مي تواند مدت ها بد بماند

و اگر خوب باشد

به اين زودي بد نمي شود.

 

اما زن عوض مي شود

با

بچه

سن

رژيم

***

حرف

ماه

بود و نبود آفتاب

وقت خوش.

 

زن را بايد پرستاري كرد

با عشق.

حال آن كه مرد

مي تواند نيرومند تر شود

اگر به او نفرت بورزند.

 

 

 

 

چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

اغلب بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بوده اند که هیچ کار نکرده ای و نشسته ای و درباره زندگی فکر کرده ای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بی معناست.

بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمی تواند بی معنا باشد چون تو می دانی که بی معناست و همین آگاهی تو از بی معنا بودن، تقریبا معنایی به آن می دهد. می دانی منظورم چیست؟

بدبینی خوش بینانه!

 

 

عامه پسند/ چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

« من عاشقم »

 

 

گفت: جوان است، درست،

اما نگاه کن

من هم مچ پای زیبایی دارم.

مچ دستم را نگاه کن، مچ دست زیبایی هم

دارم.

اوه، خدای من،

فکر می کردم همه ی اینها کافی باشد برایت،

اما باز هم او،

هر بار که او زنگ می زند تو

دیوانه می شوی،

تو که به من گفته بودی همه چیز تمام شده،

گفته بودی دیگر ادامه نمی دهی،

من آنقدر زندگی کرده ام که

زن خوبی بشوم،

حالا چرا تو یک زن بد می خواهی؟

تو کسی را می خواهی که آزارت بدهد، اینطور نیست؟

به گمانت زندگی آنقدر گند گرفته است

که کسی اینقدر گند با تو رفتار کند،

اینطور نیست؟

بگو، اینطور نیست؟ دوست داری که مثل

یک تیکه گه با تو رفتار شود؟

و.. پسرم چی؟ پسرم می خواهد تو را ببیند.

به پسرم گفته بودم

و همه ی عاشق هایم را رانده بودم.

توی یک کافه ایستادم و فریاد کشیدم

من عاشقم،

و حالا تو از من یک احمق ساختی...

گفتم: واقعا متاسفم، واقعا متاسفم.

گفت: من را پیش خودت نگه دار، خواهش می کنم، اینکار را می کنی؟

گفتم: من هیچ وقت در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم

چنین مثلث های عشقی ی...

او بلند شد، سیگاری روشن کرد، به آخر خط رسیده بود.

دیوانه وار قدم می زد.

بدن کوچکی داشت، دستانش لاغر بود، بسیار لاغر و

وقتی فریاد کشید و شروع کرد به زدن من،

مچ دست هایش را گرفتم و به چشمانش خیره شدم:

یک قرن تنفر عمیق در چشمانش نشسته بود.

من اشتباه و بی محبت و بیمارگونه رفتار کرده بودم.

تمام چیزهایی که پیشتر آموخته بودم، به هدر رفت.

هیچ آفریده ای به حماقت من زندگی نکرده و

همه شعرهایم غلط بودند.

 

 

چارلز بوکوفسکی برگردان یگانه وصالی

لینک به دیدگاه

« همین طور که شعرها پیش می روند »

 

 

همین طور که شعرهایت پیش می روند تا به هزارتا برسند

می فهمی که خیلی کم آفریده ای.

شعرهایت همه شده اند وصف باران و نور خورشید و

ترافیک خیابان و شب و روزهای

یک سال و چهره ها.

ترک کردن همه ی اینها که بسیار ساده تر از زندگی کردنشان

خواهد بود، الان نوشتن یک خط بیشتر

درست مثل همین پخش آهنگ پیانوی مردی است از رادیو،

بهترین نویسنده ها اغلب

بسیار کم گفته اند و

بدترینشان

اوه، تا دلت بخواد.

چارلز بوکوفسکی برگردان یگانه وصالی

لینک به دیدگاه

شبی که می‌خواستم بمیرم

 

شبی که می‌خواستم بمیرم

در رخت‌خواب عرق می‌ریختم

و جیر جیر ملخ‌ها را می‌شنیدم

و جنگ گربه‌ها

درست پشت خانه‌ام، جریان داشت

و احساس کردم

روحم از لابه‌لای تشک به پایین افتاد

و درست پیش از این‌که

نقش زمین شود

به بالا پرواز کردم

تقریبا

از راه رفتن عاجز بودم

اما راه افتادم

و همه‌ی چراغ‌ها را روشن کردم

و بعد، به رخت‌خواب برگشتم

و باز زمین‌خوردن روحم شروع شد

و باز برخاستنم

و همه‌ی چراغ‌ها را

روشن کردم.یک دختر هفت ساله داشتم

و حس می‌کردم او

حتما نمی‌خواهد بمیرم

صرف‌نظر از این

مرگ و زندگی برایم فرقی نداشت.اما تمام شب

کسی تلفن نکرد

کسی با یک آبجو

به دیدنم نیامد

دخترم تلفن نکرد

جیر جیر ملخ‌ها

تنها صدایی بود که می‌شنیدم

و این که

گرم بود هوا

و به کارم ادامه می‌دادم

پرواز کردم

به تخت رفتم

و دوباره برخاستم

تا اولین شاخه‌ی آفتاب

از لای بوته‌ها

به پنجره‌ام رسید

رفتم و خوابیدم

و دست آخر

روح‌ام پیشم باقی ماند

و خوابم برد.

حالا مردم می‌آیند

به در و پنجره می‌زنند

تلفن زنگ می‌زند

و زنگ می‌زند

و زنگ می‌زند

پست

نامه‌های شکوه‌مند می‌آورد

نامه‌های پرنفرت

نامه‌های عاشقانه

همه چیز دوباره

مثل همیشه است.

لینک به دیدگاه

سیب

 

این تنها یک سیب نیست

سرگذشت است و تجربه

سرخ، سبز، زرد

که زیرشان

دالانی سفید است

خیس از آب خنک.

گازی به سیب می‌زنم

یا عیسای مسیح

دروازه‌ی باز سفید…

یک گاز دیگر

و می‌جوم

و به جادوگر پیر قصه‌های کودکی‌ام فکر می‌کنم

که با پوست سیب

خفه شد و مُرد.

گازی عمیق می‌زنم

می‌جوم و می‌بلعم

حسی نظیر آبشار و بی‌انتهایی.

آلیاژی از الکتریسیته و امید

اما به نیمه‌ی سیب که می‌رسم

افسرده‌گی عارض می‌شود

سیب به آخر می‌رسد

با ترس از تخمه‌ها و چوب دیواره‌اش

بر دور تخمدان‌اش کار می‌کنم

مراسم مارش خاک‌سپاری در ونیز آغاز می‌شود.

مرد پیری با قلبی تیره و اندوه‌ناک

پس از عمری عذاب

مُرده است.

ته سیب را بی‌معطلی پرت می‌کنم

دختری با پیرهنی سفید

هم‌زمان

از جلوی پنجره‌ام می‌گذرد

و پسرکی که نصف اوست

با شلوار آبی و پیرهنی خط خطی

پشت سرش.

آروغ مختصری

و به زیرسیگاری کثیف

زل می‌زنم.

لینک به دیدگاه

خوشبختی

 

 

احساس بدی دست مي دهد

با مشاهده ي مردمي که

قهوه مي نوشند و انتظار مي کشند.

کاش مي توانستم آن ها را در خوشبختي فرو برم.

آن ها به آن نياز دارند.

آن ها بيش از من به آن نياز دارند.

در کافه ها مي نشينم

و مي بينم که آن ها در انتظارند.

به گمانم کار ديگري نيست که بکنند.

مگس ها روی شيشه ها بالا و پايين می روند

و ما قهوه مان را می نوشيم

و وانمود مي کنيم که يکديگر را نگاه نمي كنيم.

من همراه آن ها انتظار مي کشم.

در بين حرکات مگس هامردم در رفت و آمدند.

 

چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

هواي خوب

مثل

زن خوب است

هميشه نيست

زماني كه هم است

ديرپا نيست.

 

مرد اما

پايدار تر است.

اگر بد باشد

مي تواند مدت ها بد بماند

و اگر خوب باشد

به اين زودي بد نمي شود.

 

اما زن عوض مي شود

با

بچه

سن

رژيم

س ك س

حرف

ماه

بود و نبود آفتاب

وقت خوش.

 

زن را بايد پرستاري كرد

با عشق.

حال آن كه مرد

مي تواند نيرومند تر شود

اگر به او نفرت بورزند.

 

چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

هیچ چیز موثرتر از شکست نیست

 

گفت: هر جا می‌ری

همیشه یه دفترچه‌ی یادداشت همراه داشته باش

و مشروب زیاد نخور.

مشروب حساسیتو کم می‌کنه

به شعرخونی‌ها برو

و تو وقت‌های استراحت حواست جمع باشه.

وقتی خودت شعر می‌خونی

همیشه احتیاط کن،

حاضران باهوش‌تر از اون چیزین

که تو شاید فکر کنی.

وقتی چیزی می‌نویسی

سریع این ور و اون ور نفرست

بذار یکی دو هفته تو کشو بمونه

بعد درش بیار و نگاش کن

روش کار کن

پاک کن

کار کن

پاک کن

کار کن و پاک کن

و پاک کن و کار کن.

پیچ و مهره‌ی جمله‌ها را طوری چفت کن

که ستون‌ها، پلی یک مایلی را.

و همیشه یه دفترچه‌ی یادداشت

کنار تخت داشته باش

افکار همیشه

شب میان سراغت

افکاری که اگه یادداشتشون نکنی

بی‌فایده هدر می‌رن

و مشروب نخور!

هر ابلهی می‌تونه مشروب بخوره.

ما هر ابلهی نیستیم

مردان برگزیده‌ی ادبیاتیم .

این بابا هم مثل همه‌ی اونایی بود

که اصلا نمی‌تونن بنویسن:

مث همه‌ی اونا

تا دلت بخاد می‌تونست زر بزنه.

لینک به دیدگاه

ماهِ‌ گرم

 

سه زن

شاید هم بیشتر

ماه جولای به سراغم می‌آیند

می‌خواهند

گرمای خونم را بمکند

 

به اندازه‌ی کافی

حوله‌ی تمیز دارم؟

به آن‌ها گفتم

حالم خوب نیست

(انتظار نداشتم

همه‌ی این مادران

با پستان‌های برجسته

به دیدنم بیایند)

می‌دانید که

در نوشتن نامه‌های مستانه

و مغازله‌های تلفنی

و دویدن در پی عشق

– زمانی که فرضا کسی را نداشته باشم -

ید طولايی دارم.

باید بیرون بروم

برای خرید حوله‌ی بیشتر،

ملافه

مُسکّن

لیف

جارو

دسته جارو

خنجر

چاقو

بمب

گل‌های وازلینی اشتیاق

و مجموعه آثار

مارکی دو ساد.

لینک به دیدگاه

شاید باور نکنید...

 

 

غریبه ها

شاید باور نکنید

اما آدم هایی پیدا می شوند

که بی هیچ غمی

یا اضطرابی

زندگی می کنند.

خوب می پوشند

خوب می خورند

خوب می خوابند

از زندگی خانوادگی لذت می برند.

گاهی غمگین می شوند

ولی

خم به ابرو نمی آورند

و غالبا حالشان خوب است

و موقع مردن

آسان می میرند

معمولا در خواب

لب چشمه

چارلز بوکوفسکی

لینک به دیدگاه

ناظر

 

زن گفت، می‌دونم چکار می‌کنی.

می‌شینی

شرابتو می‌آری

و سیگارتو

رادیو را روشن می‌کنی

آروم دود می‌کنی

دماغتو می‌مالی

صورتتو می‌مالی

گلوتو می‌مالی

و بعد شروع می‌کنی:

تیک تیک تیک، تیک تیک

و تیک تیک تیک، تیک تیک

و همین‌طور

می‌نویسی

و بعد باز آروم دود می‌کنی

باز شراب می‌خوری

دماغتو می‌مالی

گوشتو می‌مالی

و بعد:

تیک تیک تیک، تیک تیک

و

تیک تیک تیک، تیک تیک…

راست می‌گفت

این یکی را

که اینطوری نوشتم.

لینک به دیدگاه

هر دو قُنداق بودند

اين يکی در آغوش آن زن

و

آن يکی در بَغل آن مردِ خالی از تفکر

اين يکی جان می بخشيد

و

آن يکی جان می ستاند

هيچگاه در قيد لفظ و در بند کلمات نبودم

کلمات نيستند که انسانيت را تعريف مي کنند

اين انسانيت است که به کلمات معنا می بخشد

دوستت دارم بعضي عده اي اندک، از هزار بار عشقِ لغلغه ی زبان خيلی ها با ارزش تر است

لینک به دیدگاه

ترافیک

 

بزرگراه هاربر که از مرکز شهر به سمت جنوب می رود

به سادگی می تواند چیزی شود باورنکردنی

 

جمعه ی پیش، بعد از ظهر،

پشت دیواری از چراغ های عقب اتومبیل ها

بی حرکت نشسته بودم

کسی حتا دنده یک هم نگذاشته بود

دود اگزوزها هوای عصرگاهی را خاکستری می کرد

موتورها داغ کرده بودند و از جایی بوی سوختن کلاچ می آمد...

فکر کنم از روبرو بود...

از سربالایی ملایم بزرگراه

جایی که راننده ها بارها و بارها

از خلاص به دنده یک می گذاشتند و برعکس

اخبار روز را دست کم برای ششمین بار از رادیو گوش کردم

تمام مصائب دنیا را فوت آب شده بودم

بقیه ی ایستگاه ها هم موسیقی سبک و حال به هم زن پخش می کردند

ایستگاه های موسیقی کلاسیک هم درست نمی گرفتند

وقتی هم که بالاخره صدای شان در می آمد

داشتند موسیقی های استاندارد تکراری و خسته کننده پخش می کردند

 

رادیو را خاموش کردم

سرم به دوار افتاده بود...

پشت پیشانی ام چیزی در جهت عقربه های ساعت می چرخید

بعد از کنار گوش هایم می گذشت و به پشت سرم می رفت و

دوباره به پیشانی ام بازمی گشت و باز به گردشش ادامه می داد

با خودم فکرکردم

همینطوری نیست که کسی دیوانه می شود؟

 

فکر کردم که از ماشین پیاده شوم.

در – به اصطلاح- خط سرعت بودم.

خودم را می دیدم که بیرون از ماشین

به نرده های کنار بزرگ راه تکیه داده ام و

دست به سینه ایستاده ام.

بعد می نشستم و سرم را بین پاهایم می گرفتم.

 

در ماشین ماندم، زبانم را گزیدم و دوباره رادیو را روشن کردم

به خودم فشار آوردم تا گردباد سرم را متوقف کنم و فکر کردم که

آیا بقیه هم مثل من باید با این فشار می جنگیدند؟

 

بعد ماشین روبرویم

حرکت کرد

یک، دو، سه متر!

گذاشتم دنده یک

تکان خوردم!

بعد دوباره خلاص کردم

ولی

هفت هشت متر جلو رفته بودم.

برای بار هفتم اخبار را شنیدم

هنوز هم تمام شان بد بودند

ولی همه ی ما به آن گوش می کردیم

تحملش می کردیم

چون که می دانستیم هیچ چیز بدتر از نگاه کردن

به یک پلاک ثابت نیست

به یک سر مسخره که از بالای صندلی ماشین روبرو بیرون زده است

وقتی که زمان آب می شد

وقتی که عقربه ی حرارت سنج به راست متمایل می شد

و عقربه ی بنزین به چپ

ما داشتیم فکر می کردیم که

کلاچ کدام مان دارد می سوزد؟

 

ما شاید آخرین دایناسورهایی بودیم

که داشتیم به هر جان کندنی بود خودمان را به خانه می رساندیم

تا در آن بمیریم

لینک به دیدگاه

هالیوود

 

ژان‌لوک همین‌جور حرف می‌زد. این تنها چیزی است که یادم مانده. گاه‌گداری هم سارای نازنینم می‌گفت: «نباید زیاده‌روی کنی هنک. جلو خودتو نگه‌دار. نمی‌خوام صبح جنازه‌تو ببینم.»

ولی ژان‌لوک افتاده بود روی دور.

دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. فقط می‌دیدم که لب‌هایش تکان می‌خورند. آدم ناخوشایندی نبود، فقط حضور داشت، همین. اصلاح لازم داشت. و ما در هتل غریبی در بورلی هیلز بودیم و روی طاووس‌ها راه می‌رفتیم.

دنیایی جادویی. ازش خوشم می‌آمد چون هیچ وقت مانندش را در گذشته ندیده بودم. احمقانه بود و بی‌عیب و امن.

شراب ریخته می‌شد و ژان‌لوک ادامه می‌داد.

ناگهان به شکل مسخره‌ای از همه‌چیز جدا شدم. با آدم‌ها که هستم، چه خوب باشند و چه بد، تمام احساساتم تعطیل و خسته می‌شوند، تسلیم می‌شوم.

مؤدبم. سر تکان می‌دهم. تظاهر می‌کنم می‌فهمم، چون دوست ندارم کسی را برنجانم. این یکی از ضعف‌هایم است که بیشترین مشکل را برایم درست کرده. معمولا وقتی سعی می‌کنم با دیگران مهربان باشم روحم چنان پاره‌پاره می‌شود که به شکل ماکارونی روحانی درمی‌آید.

مهم نیست. کرکره‌ی مغزم پایین می‌آید. گوش می‌کنم. جواب می‌دهم. و آنها احمق‌تر از آن‌اند که بفهمند من آنجا نیستم.

شراب ریخته می‌شد و ژان‌لوک حرف می‌زد. مطمئنم کلی حرف جالب زد، ولی من روی ابروهایش تمرکز کرده بودم...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...