رفتن به مطلب

چارلز بوکفسکی


spow

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 76
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مسخ

 

دوسـت دخـترم بـه خـانه ام آمـد

تـخـتم را مـرتـب کـرد

کـف آشپـزخـانه را شـست و بـرق انـداخـت

دیـوارهـارا دسـتمـال کـشید

زمـین را جـارو زد ٬ کـف دسـت شـویی و حـمـام را تمـیز کـرد و

نـاخـنهــا و مـوهـایـم را کـوتـاه کـرد

بـعد ٬ درسـت هـمان روز

لـوله کـش آمـد و شـیر آشپـزخـانه و دسـت شویی را تعمـیرکـرد

بعداز او مامـور گـاز آمـد و بـخاری را درسـت کـرد

نفـربعـدی مامـور تلـفن بود که سیـم تلفن را وصـل کـرد

وحـالا در این کـمال نـشسـته ام

همه چـیز آرام اسـت

بـا هـر سـه دوسـت دخـتـرم به هم زده ام

وقـتی همه چـیز آشفـته بـود احسـاس بــهتری داشتـم

چـند مـاه طول می کشه تا همه چیز به وضـع عادی بـرگـرده

دیگـر حتـی یـک سـوسـک هـم نـیست کـه

بـاهـم معـاشـرت کــنیم

ریـتم زنـدگـی ام را گـم کـرده ام

خــوابـم نـمی بـرد

اشـتـهایـم کــــور شــده

تـمام کـثـافت هـام رو ازم دزدیـدنـد .

 

سـوخـتن درآب غـــرق شـدن درآتـش - چارلز بوکفسکی

لینک به دیدگاه

در طـول عـمر دوبـار شـاهد سـوخـتن ایـن شهـــر بـوده ام

و مهمـترین امـر

رسـیدن سـیاسـتـمدارهـا پـس از واقـعه بـوده اسـت

بـا ادعـاهـایـی مـبـنی بـر خطاهـای نـظام

و ارائـه راهــکارهـای جـدیـد

بـرای فــقـرا و بـه سـود آنــان .

بـار قـبـل چـیـزی درسـت نـشـد ایـن بـارهـم درسـت نـمی شـود .

فقـیرا فــقـیر خـواهـند مـاند

بـیکـاران بـیکـار

و بـی خـانـمان هـا مـثل سـابـق .

سـیاسـتـمداران هـم

چــاق و چـلـه در ایـن حـوالـی خـوش و خـرم بـه زنـدگـی ادامه خـواهـند داد.

 

 

 

آشـوب هـا/شاعری باپرنده آبی/چارلز بوکفسکی/برگردان مجتبی ویسی

لینک به دیدگاه

حالا این جا بودم. نشسته بودم و به صدای باران گوش می‌کردم. اگر همین الان می‌مردم در هیچ کجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمی‌شد. نه این که دلم چنین بخواهد ولی خیلی غیر‌عادی بود. آدم فلک زده تا چه حد می‌تواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بی‌مصرف‌های پیر و ابلهی مثل من بودند. نشسته بودند و به صدای باران گوش می‌دادند و فکر می‌کردند چه بر سر زندگی‌شان آمده. این درست زمانی است که می‌فهمی پیر شدی، وقتی که می‌شینی و در شگفتی که همه چیز کجارفت

 

عامه پسند - بوکفسکی

لینک به دیدگاه

سالمندان را دوست داشتم اما سالمندی را نه! پیری همه چیز را از آدم میگرفت! از حافظه گرفته تا قوای جنسی! میدانی که دیگر آخر خطی! فعل هایت همه ماضی میشوند! تقریبا مانند میزبانی هستی که دوست دارد آزاد باشد اما در عین حال میداند که به زودی کسی زنگ در را خواهد زد!

منتظر مرگ بودن بدتر از خود مرگ است!

 

چارلز بوکفسکی-عامه پسند

لینک به دیدگاه

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ، ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ، ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ

ﺍﻟﮑﻠﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ:

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﻔﺘﺪ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ ...

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ

ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯿﻔﺘﺪ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯼ ...

ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ

ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ، ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺗﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯿﻔﺘﺪ!

 

ﭼﺎﺭﻟﺰ ﺑﻮﮐﻮﻓﺴﮑﯽ

لینک به دیدگاه

روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بیهودگی می‌کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم می‌خورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همه‌ی ما فقط ول می‌گشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک می‌کردیم تا فضای‌های خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمی‌کردیم.

 

عامه پسند _ چارلز بوکفسکی

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

باس بیچاره حق داشت. ولی همه حق داشتند و هم حق نداشتند. کله پا بودند. ولی واقعاً چه فرقی می کرد که کی با کی خوابیده؟ ته همه چیز ملال بود و کسالت. اه، اه، اه. آدم ها وابسته می شوند. وقتی بند نافشان را می برندبه چیزهای دیگر وابسته می شوند. نور، صدا، س.ک.س، پول، سراب، مادر، خودا.ر.ض.ا.یی، جنایت و بدحالی دوشنبه صبح ها.

 

 

عامه پسند/چارلز بوکفسکی

لینک به دیدگاه

همیشه یه شلخته ی مادرزاد بوده ام

دوست داشتم با یه زیرپیرهن روی تخت لم بدم

(البته کثیف و با سوراخ های سیگار)

پا برهنه

بطری آبجو به دست

زور میزنم تا شب سختی رو که گذرونده بود

یادم بره

و زنی که هنوز اونجاست راه میره و

راجع به همه چیز غر میزنه

آروغی میزنم و میگم

''خوشت نمیاد؟ دمت رو بذار رو کولت و برو!''

واقعا خودم رو دوست داشتم

واقعا خود کثافتم رو دوست داشتم

ظاهرا اونا هم دوست داشتند

چون همیشه ترکم میکردند

و تقریبا همیشه دوباره بر میگشتند

 

سوختن در آب، غرق شدن در آتش - چارلز بوکفسکی

لینک به دیدگاه

نه کسی برای از دست دادن باقی مانده بود و نه چیزی برای باختن! آخرین سیگارم را دود کردم! طعم دیگری داشت! همیشه آخرین ها به یاد ماندنی ترند! حال مزخرفی داشتم! اما احساس آزادی میکردم! وقتی چیزی برای از دست دادن باقی نمانده باشد، زندگی واقعی تر جلوه میکند! و دشوارتر! اما من آزاد بودم! و این حالم را بهتر میکرد! میتوانستم نفس بکشم بدون آنکه به چیزی فکر کنم و یا میتوانستم بمیرم بدون آنکه کسی برای نبودنم اشک بریزد!

لینک به دیدگاه

دیگر حرفی برای گفتن نیست

 

فقط انتظار

 

که هرکس به تنهایی با آن روبرو میشود

 

آه، زمانی جوان بودم

 

آنقدر جوان که باور نمیکنید!

 

سوختن در آب، غرق شدن در آتش - بوکفسکی

لینک به دیدگاه

اشتباه نگيريد!

چيزی به اسم خوی بينی پوچ وجود دارد

كه تمام مشكل های اساسی مان را قايم می كند

ولی هيچ چيز را حل نمی كند

هم سپر است و هم يكجور مرض!

 

سوختن در اب، غرق شدن در اتش - بوكوفسكی

لینک به دیدگاه

- سارا گفت: پس خواننده های تو اینان؟

 

فکر کنم بیشترشون همینان!

 

-هیچ آدم حسابی یی کتابای تو رو نمیخونه؟

 

امیدوارم!

 

هالیوود - بوکفسکی

لینک به دیدگاه

مرد شصت و پنج ساله بود

و زن شصت و شش ساله اش آلزایمر داشت

تمام جراحی ها، اشعه ها و داروها

استخوان های فک مرد را نابود کرده بود

و حالا باید با سیم ترمیم میشدند

هر روز زنش را مثل بچه ها پوشک میکرد

با وضعی که داشت نمیتوانست رانندگی کند

پس برای رفتن به بیمارستان

ناچار بود تاکسی بگیرد

و چون نمیتوانست درست صحبت کند

مجبور بود مسیر را برای راننده بنویسد

در آخرین ویزیت به او گفتند که

یک جراحی دیگر لازم است

روی گونه ی چپ و زبان

به خانه برگشت

پوشک زنش را عوض کرد

دو ظرف غذای آماده روی اجاق گذاشت

اخبار عصر را نگاه کرد

تفنگ را برداشت

روی شقیقه ی زنش گذاشت و

شلیک کرد

زن روی پهلوی چپش افتاد

مرد بالای تخت ایستاد

لوله ی تفنگ را توی دهانش کرد و

ماشه را کشید

 

صدا همسایه ها را بیدار نکرد

ولی چند ساعت بعد بوی غذای در حال سوختن متوجه شان کرد

کسی آمد، در را باز کرد

و صحنه را دید

کمی بعد پلیس ها سر رسیدند

و تحقیقات همیشگی شان را انجام دادند

آن ها دو چیز پیدا کردند

یک دفترچه حساب پس انداز مسدود شده و

یک حساب جاری با موجودی یک دلار و چهارده سنت

خودکشی

نتیجه ی تحقیقات شان بود!

 

سوختن در آب، غرق شدن در آتش - بوکفسکی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

تصمیم گرفتم تا ظهر توی رخت خواب بمانم . شاید تا آن موقع نصف آدم های دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم .

 

چارلز بوکفسکی/عامه پسند

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

((...روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بيهودگي مي كردم، رك حرف بزنم. حالم از همه چيز به هم مي خورد. نه من قرار بود به جايي برسم، نه كل دنيا. همه ي ما فقط ول مي گشتيم و منتظر مرگ بوديم. در اين فاصله هم كارهاي كوچكي مي كرديم تا فضاهاي خالي را پر كنيم . بعضي از ما حتي اين كارهاي كوچك را نمي كرديم. ما جز نباتات بوديم. من هم همين طور. فقط نمي دانم چه جور گياهي بودم. احساس مي كردم كه...يك شلغمم....))

 

عامه پسند

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

شعر می گم،

نگرون می شم،

لب خند می زنم،

قاه قاه می خندمُ می خوابم!

عینهو خیلی آدما

تا یه زمونی ادامه می دم!

مثِ همه

بعضی وقتا خوش دارم همه رُ بغل کنمُ

بشون بگم

لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم!

ما خوبُ نترسیم !

بعضی وقتا خود خواهیم !

 

هم دیگرونُ می کشیم ، هم خودمونو !

ما مُردیم !

به دنیا اومدیم تا بکشیمُ بمیریم !

زار بزنیم تو اتاقای تاریک !

عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک...

صبر کنیم ،

صبر کنیم ،

صبر کنیم...

ما انسانیم

نه بیشتر از این !

 

 

ترجمه یغما گلرویی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...