رفتن به مطلب

مشاعره با شعر نو


ALI*

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 109
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان

وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود

چه دريایِی‌ست!

تو نمي‌داني مُردن

وقتي که انسان مرگ را شکست داده است

چه زنده‌گي‌ست!

لینک به دیدگاه

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید

در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست

حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت

وتنها

چرا که

به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟

و به راستی

آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟

لینک به دیدگاه

ترا به خدا... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم.... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم!

لینک به دیدگاه

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست ...

لینک به دیدگاه

اه اگر آزادی سرودی می خواند

کوچک

همچون گلوگاه پرنده ای

هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند

سالیان بسیاری نمی بایست

دریافتی را

که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ..

لینک به دیدگاه

ای کاش...

ای کاش آدمی وطنش رامثل بنفشه ها

(در جعبه های خاک)

یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست،

در روشنایی باران،در آفتاب پاک....

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

کاش اینجا در بستر پر علف تاریکی نچکیده بودم...

فانوسص از من میگریزد

چگونه برخیزم؟

به استخوان سرد علف ها چسبیده ام

و دور از من فانوس

در گهواره ی خروشان دریا شست و شو میکند....

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

کسی چیزی نگفت خودم زدم:icon_redface:

دنگ...دنگ...

ساعت گیج زمان در شب عمر

میزند پی در پی زنگ

زهر این فکر که این دم گذر است

میشود نقش به دیوار رگ هستی من

لحظه ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است

لیک چون باید این دم گذرد

پس اگر می گریم

گریه ام بی ثمر است

و اگر می خندم

خنده ام بیهوده است

 

دنگ...دنگ..

لحظه ها می گذرد

آنچه بگذشت نمی آید باز

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است

تند بر میخیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد آویزم

آنچه می ماند از این جهد به جای

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم

و آنچه بر پیکر او می ماند

نقش انگشتانم

 

دنگ...

فرصتی از کف رفت

قصه ای گشت تمام

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر

وارهانیده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال

 

پرده ای می گذرد

پرده ای می آید

می رود نقش پی نقش دگر

رنگ میلغزد بر رنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

میزند پی در پی زنگ

دنگ...دنگ....

دنگ...

خسته شدمممممم چقدر زیاد بود اما خیلی قشنگههههه...ببخشیییید:ws21::icon_redface:

لینک به دیدگاه

گياه تلخ افسوني!

شوكران بنفش خورشيد را

در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم

و در آيينه نفس كشنده سراب

تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم.

در چشمانم چه تابش ها كه نريخت!

و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت!

آمدم تا ترا بويم،

و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي

به پاس اين همه راهي كه آمدم.

غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت

و غريو ريگ روان خوابم مي ربود.

چه رؤياها كه پاره نشد!

و چه نزديك ها كه دور نرفت!

و من بر رشته صدايي ره سپردم

كه پايانش در تو بود.

آمدم تا ترا بويم،

و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي

به پاس اين همه راهي كه آمدم.

ديار من آن سوي بيابان هاست.

يادگارش در آغاز سفر همراهم بود.

هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد

از وحشت غبار شد

و من تنها شدم.

چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت!

و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد!

آمدم تا تو را بويم،

وتو : گياه تلخ افسوني!

به پاس اين همه راهي كه آمدم

زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي،

به پاس اين همه راهي كه آمدم

 

 

 

 

 

سهراب

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها را باید شست

 

سهراب سپهری

 

لینک به دیدگاه

ترا من چشم در راهم

شباهنگام

که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمیکاهم

ترا من چشم در راهم

نیما یوشیج

لینک به دیدگاه

خب من دير جنبيدم...

رخت ها را بكنيم

آب در يك قدمي است...

روشني را بچشيم

شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را

گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم

روي قانون چمن پا نگذاريم....

لینک به دیدگاه

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.

مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.

مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.

مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.

مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...