Lean 56,968 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۳ کافیه صبح حدود ساعت نهونیم تلویزیون رو روشنی کنی و یه گشتی تو شبکههای داخلی بزنی تا ببینی چقدر چیپ و سطحی دارن بچهدار شدن رو تشویق میکنن. در حالی که تصاویر بچههای خردسال تروتمیز و قشنگ که مشخصه از خانوادههای مرفه هستند رو نشون میده یه عدهای به اصطلاح کارشناس، بیوقفه از فواید اولاد زیاد صحبت میکنن. وقتی قرار به تکصدایی باشه تو این مورد هم به هیچ مخالفی فرصت اظهار نظر داده نخواهد شد. بعد از حذف سوبسید بادکنک، به تازگی هم گویا مجلس در نظر داره عمل وازکتومی رو غیرقانونی اعلام کنه یا کرده. به قول یه شاعر طنزپرداز:مملکت زوج خوب میخواهد/ زن و مردی بکوب میخواهد 7 نقل قول لینک به دیدگاه
Lean 56,968 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۳ امروز روز مادر و زنه ،همه ما وجه تسمیه نامگذاری این روز رو میدونیم ، فارغ از این وجه تسمیه امروز رو به همه زنان و مادران انجمن تبریک میگم بالاخره روزی است در تقویم رسمی کشور و بایستی بهش اجر گذاشته بشه ، اما تلخی آینده ای که این روز ها و بالاخص امروز برای زنان کشور ترسیم میشه شیرینی این تبریک هارو به تلخی بدل کرده ، برنامه عربیزه کردن زن ایرانی کلید خورده ، برنامه ای برای خانه نشین کردن اونها و گرفتن حق داشتن شغل و تحصیلات عالیه ، امیدوارم اینبار هم مثل همیشه تاریخ که زنان ایرانی با همه فشارها و مشکلات تحمیل شده مبارزه کردند باز هم مبارزه کنند و نگذارند افکار مالیخولایی برخی انسان نماها آینده اون ها رو نابود کنه. 12 نقل قول لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61,915 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۳ برمیگردم میبینم یکی داره با اتوکد کار میکنه...میگم اوووف خدا رو شکر که من دیگه از این درسا ندارم. نه اینکه از این کار بدم بیاد ها، نه ...اما به عنوانه درس دوسش ندارم. هر کی یه جوری داره تواین سرو کلّهٔ خودش میزنه تواین لب. منم خزیدم این گوش واسه خودم. فیسبوک چک کردم و یه پست زدم... که دلم واسه خونمون تنگ شده. واقعا اینجا چه غلطی میکنم؟ هوم؟ 8 نقل قول لینک به دیدگاه
Valentina 13,664 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۳ چقد خوبه که الان خیلی چیزا واسم مهم نیست و الکی حرص نمیخورم.. 12 نقل قول لینک به دیدگاه
شقایق31 40,377 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۳ انقدر خستم و کلافه اندازه نداره امروز بیاری خدا رفتیم برای برداشتن گام دوم فکر میکردم خیلی راحت باشه ولی وحشتناک بود حدود 5ساعت یکسره راه رفتیم ولی نتیجه نهایی خوب بود بیاری خدا شعبه دیگه مغازه تا چند روز دیگه راه میفته امیدوارم ضرر نکنیم چون مسولیتش با منه واقعا دلهره دارم 8 نقل قول لینک به دیدگاه
nasim184 12,256 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۳ خدایا فقط میتونم بگم شکرت یه کوچولو کمک کن کم نیارم...همیشه دوست داشتم بتونم با برنامه کارامو پیش ببرم...حالا موقشه....فقط کمی کمک مرسی:hapydancsmil: 10 نقل قول لینک به دیدگاه
maryam39 8,211 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۳ چند روز پیش رفتم دیدن یکی از استادا (دکتر منوچهر طبیبیان) که باهاش صجبت کنم. اول اینو بگم که ایشون حدودا هفتاد سالشونه. وارد که شدم و حالشو که پرسیدم یه جوری گفت خییییییلی خوبم انگار هم الان ده تا انرژی زا با هم خورده. همیشه هم همین جوریه البته! یعنی نمیتونم بگم این بشر چقدر دوستداشتنیه. خیییییییییلی ها. همه هم عاشقشن لامصب! خدایا حفظش کن واسمون پ.ن: فهمیدم که تو این چند سال تحصیل به قدر کافی خوش نگذروندم. باید از مدت باقی مانده نهایت استفاده رو ببرم. 10 نقل قول لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50,874 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۳ نمیدونم دوباره چه مرگمه... مابین دوتا تولد دوتا نی نی تو خانوادهمون باعث شد از سرکارم بیام بیرون حالا بعد از 5 سال دقیقا دوباره میخوام برگردم سرهمون کار سابقم دروغ چرا ولی چند ساعتی که رفته بودم محیط کارم دلم گرفت حسابی.. صرفا دارم میرم که سرم به جایی بیرون از خونه گرم باشه که باقیه راحت باشند. تحمل ندارم برای دست زدن به یه نی نی بهم کسی چیزی بگه .. بمن چه بچه من که نیست بذار دنیا بیاد و بزرگ بشه . من میتونم خودمو جمع و جور کنم فقط یکمی باید بگذره . امیدوارم که این سرکار رفتن به ضررم تموم نشه . خدایا مردمو آرامش بده من حال درگیری لفظی ندارم با کسی .. درس خوندم بازم برگشتم سر خونه اولم چرا باید اینجوری باشه آخه ؟ به خیر بگذره همینطور که داره میگذره . فقط همین 6 نقل قول لینک به دیدگاه
Just Mechanic 27,854 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۳ میخواستم چیزی بنویسم اما... گاهی آدم حرفی برای گفتن نداره پس بهترین کار ادامه سکوتِ آهنگ پروفایلم 10 نقل قول لینک به دیدگاه
Valentina 13,664 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۳ داشتم حرفای دکتر فرهنگ رو گوش میدادم ی تیکش خیلی به دلم نشست.. میگفت: ما ایرانی ها هممون مثل ی چاهی هستیم با شعاع 5 کیلومتر ولی با عمق 2 سانتیمتر.. :| درباره همه چی اظهار نظر میکنیم ولی هیچی دربارش نمیدونیم.. دمش گرم.. 10 نقل قول لینک به دیدگاه
شقایق31 40,377 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۳ بد شانس تر از من مادر نزاییده دو تا پرستارکودک گرفتم جفتشون براشون کار پیش اومد دیگه نمیان 4 نقل قول لینک به دیدگاه
sahar 91 9,480 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۳ فکر میکنم فردا روز مهمیه...آره دیگه مهمه یه روزی که میتونه سرنوشت ساز باشه و نباشه میتونه بشه یه روز خاطره انگیز یا بشه یه روز معمولی که بعدها دوست نداری خیلی بهش فکر کنی الان فقط می خوام فکر کنم فردا روز قشنگی خواهد شد... چون من تمام تلاشمو میکنم که فردا بهترین روز رو برای خودم رقم بزنم امیدوارم فردا روز زیبایی واسه همتون باشه دوستان... 14 نقل قول لینک به دیدگاه
Lean 56,968 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۳ هیچ چیز برام آزار دهنده تر از گریه انسانی نیست که حقش رو طلب میکنه ، من هر روز این آزار رو تحمل میکنم 11 نقل قول لینک به دیدگاه
- Nahal - 47,858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت، ۱۳۹۳ خســــته ام . . . اصلا دلم میخواد یه وقتا بشینم تو خونه هیچ کاری هم نکنم . . . دلم میخواد در سکوت کامل باشم . . . حوصله گوش دادن به حرفای دور و برم رو ندارم . . . فقط خودم باشم و خودم . . . 12 نقل قول لینک به دیدگاه
a_ghadimi 4,539 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۳ یه وقتایی یه جمله هایی میشنویم، وقتی درموردشون فکر میکنیم ...با خودمون میگیم مگه همچین چیزی هم میشه بعد تا وقتی که مصداق اون حرف و جمله تو زندگی خودمون به وجود میاد ...تازه می فهمیم که حتما میشده دیگه اینکه ادم بیشتر از کسایی میرنجه و ناراحت میشه که بیشتر حواسش هست که ازش نرنجن ، از اون جمله ها بود واسه من:5c6ipag2mnshmsf5ju3 واقعا بیشتر کسایی ناراحتم میکنن که همه تلاشمو میکنم که از من ناراحت نشن.... 7 نقل قول لینک به دیدگاه
millan 1,272 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۳ صب از خواب پاشی ببینی جای مرد و زن عوض شده.بدنا همون ذهنا جابجا.خیلی چیزای جالبی باید اتفاق بیافته 7 نقل قول لینک به دیدگاه
Lean 56,968 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۳ امروز نشستم و تغییرات شخصیتی اخیرم رو بررسی کردم به نکات جالبی رسیدم محیط و فضای کاریم باعث شده به شدت محتاط باشم ، به همه چیز با سوء ظن نگاه کنم ، شاخص اعتماد به اطرافیان به شدت تو وجودم پایین بیاد و اما بدترینش که خیلی منو ترسوند اینه که در قبال بدبختی های مردم به نوعی بی تفاوتی دارم میرسم و این برای من یعنی فاجعه 7 نقل قول لینک به دیدگاه
Lean 56,968 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت، ۱۳۹۳ پوشیدن کفش اسپرت با چادر همونقدر مضحکه که پوشیدنش با کت شلوار نمیدونم چرا بعضیا دوس دارن خنده دار به نظر بیان 4 نقل قول لینک به دیدگاه
maryam39 8,211 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت، ۱۳۹۳ امروز اتفاقای خنده دار واسم افتاد که نمی دونم چیشو بگم و حتی نمیدونم اینجا باید بنویسم یا تاپیک سوتی! مینویسم که ثبت بشه ولی اگه حوصلتون نمیاد نخونید صبح یه کم دیر پا شدم و بالطبع دیر حاضر شدم و دیرم سوار تاکسی شدم به مقصد دانشگاه. چند دقیقه از نشستنم تو تاکسی گذشته بود که یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم به تاکسی گفتم همونجا نگه داشت و مسیر اومده رو پیاده برگشتم تا این بار گوشی رو بردارم و تا این کار و کردم حدود بیست دقیقه طول کشید و طبیعتا خیلی دیر شده بود اما چون همین کلاسو هفته قبلم غیبت کرده بودم باز دوباره به سمت دانشگاه راهی شدم. حوالی ۸ و ۴۰ دقیقه رسیدم به ساختمون کلاسمون. رفتم پشت در وایسادم. گوش که کردم دیدم این صدای یه استاد دیگس.با این حال درو باز کردم و دیدم که نخیر اینا شبیه هم کلاسیام نبودن. خلاصه دوزاریم افتاد یه طبقه اشتباه اومدم. عاقبت رفتم سر کلاس. الان که بهش فک میکنم میبینم بعد کلاس یاد رفت که برم و استاد حاضریمو بزنه خلاصه این از کلاس اول ما. کلاس دوم هم طبق معمول با یه استاد جدی و در عین حال خیلی دوست داشتنی بود. یه گروه دو نفره از بچه ها ارائه داشتن. داشتن توضیح میدادن که دیدم بچه ها پشت سرم غش کردن از خنده ( این یکی خدایی تقصیر من نیست:icon_pf (34):) دیدم دو تا از بچه ها رو یه کاغذ گنده نوشتن :«بسه دیگه زر نزن» (با عرض معذرت) و گرفتن جلو دوستانی که پا تخته در حال ارائه پاورپوینت بودن. حالا منم ولو شدم از خنده وسط کلاس. در همین حال استاد مبارک که کلی به من امید داشت یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. و یکمم تعجب کرده بود که به چی با این شدت میخندم. خلاصه هر چی امید به من بسته بود پر پر شد. بعد کلاس کوبیدم رفتم یکی از ایستگاه های مترو فقط واسه این که کارت مترومو شارژ کنم. رسیدم اونجا و پولو گذاشتم. اما کارت نبود حالا هی بگرد و بجور آخر فهمیدم کارتو هم جا گذاشته بودم خوشحال و شادان اومدم بیرون بازم ماجراهام ادامه داشت ولی دیگه خیلی طولانی میشه بخوام بگم 6 نقل قول لینک به دیدگاه
m@f 1,923 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۳ گاهی که نه دیگه همیشه دلم برات میتپه:1cwpe6q6upfmgganbmp..... 8 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .