رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

کافیه صبح حدود ساعت نه‌ونیم تلویزیون رو روشنی کنی و یه گشتی تو شبکه‌های داخلی بزنی تا ببینی چقدر چیپ و سطحی دارن بچه‌دار شدن رو تشویق می‌کنن. در حالی که تصاویر بچه‌های خردسال تروتمیز و قشنگ که مشخصه از خانواده‌های مرفه هستند رو نشون میده یه عده‌ای به اصطلاح کارشناس، بی‌وقفه از فواید اولاد زیاد صحبت می‌کنن. وقتی قرار به تک‌صدایی باشه تو این مورد هم به هیچ مخالفی فرصت اظهار نظر داده نخواهد شد. بعد از حذف سوبسید بادکنک، به تازگی هم گویا مجلس در نظر داره عمل وازکتومی رو غیرقانونی اعلام کنه یا کرده.

به قول یه شاعر طنزپرداز:مملکت زوج خوب می‌خواهد/ زن و مردی بکوب می‌خواهد

لینک به دیدگاه

امروز روز مادر و زنه ،همه ما وجه تسمیه نامگذاری این روز رو میدونیم ، فارغ از این وجه تسمیه امروز رو به همه زنان و مادران انجمن تبریک میگم بالاخره روزی است در تقویم رسمی کشور و بایستی بهش اجر گذاشته بشه ، اما تلخی آینده ای که این روز ها و بالاخص امروز برای زنان کشور ترسیم میشه شیرینی این تبریک هارو به تلخی بدل کرده ، برنامه عربیزه کردن زن ایرانی کلید خورده ، برنامه ای برای خانه نشین کردن اونها و گرفتن حق داشتن شغل و تحصیلات عالیه ، امیدوارم اینبار هم مثل همیشه تاریخ که زنان ایرانی با همه فشارها و مشکلات تحمیل شده مبارزه کردند باز هم مبارزه کنند و نگذارند افکار مالیخولایی برخی انسان نماها آینده اون ها رو نابود کنه.

لینک به دیدگاه

برمی‌گردم میبینم یکی‌ داره با اتوکد کار می‌کنه...میگم اوووف خدا رو شکر که من دیگه از این درسا ندارم. نه اینکه از این کار بدم بیاد ها، نه ...اما به عنوانه درس دوسش ندارم.

هر کی‌ یه جوری داره تواین سرو کلّهٔ خودش می‌زنه تواین لب. منم خزیدم این گوش واسه خودم. فیسبوک چک کردم و یه پست زدم... که دلم واسه خونمون تنگ شده.

واقعا اینجا چه غلطی می‌کنم؟ هوم؟:hanghead:

لینک به دیدگاه

انقدر خستم و کلافه اندازه نداره

امروز بیاری خدا رفتیم برای برداشتن گام دوم فکر میکردم خیلی راحت باشه ولی وحشتناک بود حدود 5ساعت یکسره راه رفتیم ولی نتیجه نهایی خوب بود بیاری خدا شعبه دیگه مغازه تا چند روز دیگه راه میفته امیدوارم ضرر نکنیم چون مسولیتش با منه واقعا دلهره دارم:hanghead:

لینک به دیدگاه

خدایا فقط میتونم بگم شکرت

یه کوچولو کمک کن کم نیارم...همیشه دوست داشتم بتونم با برنامه کارامو پیش ببرم...حالا موقشه....فقط کمی کمک

مرسی:hapydancsmil:

لینک به دیدگاه

چند روز پیش رفتم دیدن یکی از استادا (دکتر منوچهر طبیبیان) که باهاش صجبت کنم.

اول اینو بگم که ایشون حدودا هفتاد سالشونه.

وارد که شدم و حالشو که پرسیدم یه جوری گفت خییییییلی خوبم انگار هم الان ده تا انرژی زا با هم خورده.:ws3: همیشه هم همین جوریه البته!

یعنی نمی‌تونم بگم این بشر چقدر دوست‌داشتنیه. خیییییییییلی ها. همه هم عاشقشن لامصب!

خدایا حفظش کن واسمون

 

 

پ.ن: فهمیدم که تو این چند سال تحصیل به قدر کافی خوش نگذروندم. :ws3:باید از مدت باقی مانده نهایت استفاده رو ببرم.

لینک به دیدگاه

نمیدونم دوباره چه مرگمه...

 

مابین دوتا تولد دوتا نی نی تو خانوادهمون

باعث شد از سرکارم بیام بیرون حالا بعد از 5 سال دقیقا دوباره میخوام برگردم سرهمون کار سابقم:hanghead:

 

دروغ چرا ولی چند ساعتی که رفته بودم محیط کارم دلم گرفت حسابی..

صرفا دارم میرم که سرم به جایی بیرون از خونه گرم باشه که باقیه راحت باشند.

تحمل ندارم برای دست زدن به یه نی نی بهم کسی چیزی بگه ..

بمن چه بچه من که نیست بذار دنیا بیاد و بزرگ بشه .

 

من میتونم خودمو جمع و جور کنم فقط یکمی باید بگذره .

امیدوارم که این سرکار رفتن به ضررم تموم نشه . خدایا مردمو آرامش بده من حال درگیری لفظی ندارم با کسی ..

 

درس خوندم بازم برگشتم سر خونه اولم چرا باید اینجوری باشه آخه ؟

 

به خیر بگذره همینطور که داره میگذره . فقط همین:ws37:

لینک به دیدگاه

داشتم حرفای دکتر فرهنگ رو گوش میدادم ی تیکش خیلی به دلم نشست.. میگفت:

ما ایرانی ها هممون مثل ی چاهی هستیم با شعاع 5 کیلومتر ولی با عمق 2 سانتیمتر.. :| درباره همه چی اظهار نظر میکنیم ولی هیچی دربارش نمیدونیم..

 

دمش گرم..:icon_gol:

لینک به دیدگاه

فکر میکنم فردا روز مهمیه...آره دیگه مهمه

یه روزی که میتونه سرنوشت ساز باشه و نباشه

میتونه بشه یه روز خاطره انگیز یا بشه یه روز معمولی که بعدها دوست نداری خیلی بهش فکر کنی

الان فقط می خوام فکر کنم فردا روز قشنگی خواهد شد... چون من تمام تلاشمو میکنم که فردا بهترین روز رو برای خودم رقم بزنم

 

امیدوارم فردا روز زیبایی واسه همتون باشه دوستان...

لینک به دیدگاه

خســــته ام . . . :hanghead:

 

اصلا دلم میخواد یه وقتا بشینم تو خونه هیچ کاری هم نکنم . . . :hanghead:

 

دلم میخواد در سکوت کامل باشم . . .:hanghead:

 

حوصله گوش دادن به حرفای دور و برم رو ندارم . . . :hanghead:

 

فقط خودم باشم و خودم . . . :hanghead:

 

 

لینک به دیدگاه

یه وقتایی یه جمله هایی میشنویم، وقتی درموردشون فکر میکنیم ...با خودمون میگیم مگه همچین چیزی هم میشه

بعد تا وقتی که مصداق اون حرف و جمله تو زندگی خودمون به وجود میاد ...تازه می فهمیم که حتما میشده دیگه

اینکه ادم بیشتر از کسایی میرنجه و ناراحت میشه که بیشتر حواسش هست که ازش نرنجن ، از اون جمله ها بود واسه من:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

واقعا بیشتر کسایی ناراحتم میکنن که همه تلاشمو میکنم که از من ناراحت نشن....:sigh:

لینک به دیدگاه

امروز نشستم و تغییرات شخصیتی اخیرم رو بررسی کردم

 

به نکات جالبی رسیدم

 

محیط و فضای کاریم باعث شده به شدت محتاط باشم ، به همه چیز با سوء ظن نگاه کنم ، شاخص اعتماد به اطرافیان به شدت تو وجودم پایین بیاد و اما بدترینش

 

که خیلی منو ترسوند اینه که در قبال بدبختی های مردم به نوعی بی تفاوتی دارم میرسم و این برای من یعنی فاجعه

 

 

لینک به دیدگاه

امروز اتفاقای خنده دار واسم افتاد که نمی دونم چیشو بگم و حتی نمیدونم اینجا باید بنویسم یا تاپیک سوتی!

مینویسم که ثبت بشه ولی اگه حوصلتون نمیاد نخونید

صبح یه کم دیر پا شدم و بالطبع دیر حاضر شدم و دیرم سوار تاکسی شدم به مقصد دانشگاه.

چند دقیقه از نشستنم تو تاکسی گذشته بود که یادم افتاد گوشیمو جا گذاشتم:hanghead:

به تاکسی گفتم همونجا نگه داشت و مسیر اومده رو پیاده برگشتم تا این بار گوشی رو بردارم و تا این کار و کردم حدود بیست دقیقه طول کشید و طبیعتا خیلی دیر شده بود:banel_smiley_4: اما چون همین کلاسو هفته قبلم غیبت کرده بودم باز دوباره به سمت دانشگاه راهی شدم.:hanghead:

حوالی ۸ و ۴۰ دقیقه رسیدم به ساختمون کلاسمون.:ws3:

رفتم پشت در وایسادم. گوش که کردم دیدم این صدای یه استاد دیگس.با این حال درو باز کردم و دیدم که نخیر اینا شبیه هم کلاسیام نبودن. خلاصه دوزاریم افتاد یه طبقه اشتباه اومدم.:ws3:

عاقبت رفتم سر کلاس.

الان که بهش فک میکنم میبینم بعد کلاس یاد رفت که برم و استاد حاضریمو بزنه:sigh:

خلاصه این از کلاس اول ما.

کلاس دوم هم طبق معمول با یه استاد جدی و در عین حال خیلی دوست داشتنی بود.

یه گروه دو نفره از بچه ها ارائه داشتن. داشتن توضیح میدادن که دیدم بچه ها پشت سرم غش کردن از خنده ( این یکی خدایی تقصیر من نیست:icon_pf (34):)

دیدم دو تا از بچه ها رو یه کاغذ گنده نوشتن :«بسه دیگه زر نزن» (با عرض معذرت) و گرفتن جلو دوستانی که پا تخته در حال ارائه پاورپوینت بودن.:ws28:

حالا منم ولو شدم از خنده وسط کلاس. در همین حال استاد مبارک که کلی به من امید داشت یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت. و یکمم تعجب کرده بود که به چی با این شدت میخندم.:hanghead:

خلاصه هر چی امید به من بسته بود پر پر شد.:4564:

بعد کلاس کوبیدم رفتم یکی از ایستگاه های مترو فقط واسه این که کارت مترومو شارژ کنم.

رسیدم اونجا و پولو گذاشتم. اما کارت نبود:hanghead:

حالا هی بگرد و بجور:banel_smiley_4:

آخر فهمیدم کارتو هم جا گذاشته بودم:ws28::whistle:

خوشحال و شادان اومدم بیرون:ws28:

بازم ماجراهام ادامه داشت ولی دیگه خیلی طولانی میشه بخوام بگم:ws3:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...