رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

خواهش میکنم کسی از این پستم ناراحت نشه چون طرف حرفم سنجش و آموزش هست نه بچه ها:icon_gol:

کسایی که فنی خوندن و اونایی که ریاضی فیزیک خوندن در آخر چه فرقی باهم میکنن؟بابا انصاف نیست من نمیدونم چجوری اینو ثابت کنم....

آره دوس داشتیم که رفتیم سمت ریاضی اما انگار کل زحمتی که واسه کنکور کارشناسی کشیدیم تو مدرسه زحمت کشیدیم میره رو هوا؟والا بلا اینا باس درجه بندی داشته باشه چرا تو این مملکت هیچی سرجای خودش نیست....

آخرشم راس راس راه میرن تو چش آدم نگاه میکنن میگن این همه ریاضی حل کردین فیزیک خوندین چی شدین؟:banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

خیلی درد داره که انسان بهترین مدرک تحصیلی رو داشته باشه ولی کار نداشته باشه

سخت ترش اینه که ، مرخصی داشته باشی ولی جایی رو نداشته باشی که بری.

لینک به دیدگاه

وقتی دل ادمی میگیرد هر جای دنبا میخواهد باشد ادمی یک لحظه احساس می کند گمشده ای دارد ولی حیف نمی توند پیدا کند گمشده ای که می تواند ادم را از پا دربیاره و به سمت نا کجا اباد سوق بده !

 

 

ما ادماها گاهی انچه که داریم را قدرشو نمیدونیم و بعد اینکه از دست دادیمش به فکرش می افتیم ولی یا دیر شده یا زمان و غرور اجازه بازگشت نمیدهد !

 

 

گاهی میخواهیم به چیزایی برسیم که نداریم به ارزوهامن به رویاهای که میخواستیم و به هر شرایطی نداشتیم و نرسیدیم ولی فراموش می کنیم خدا برا هر کسی سرنوشتی نوشته ! شاید با این گفته به ذهن ادمی برسد که تلاش چه معنی پیدا می کند ولی برای خود من که ثابت شده گاهی ادمی هرچه در توان دارد تلاش می کند ولی نمیرسد ، گاهی با تمام وجودت می خواهی ولی نمی شود ، ولی درست چند وقت بعد اون درست لحظه ای که احساس می کنی از زندگی عقبی به انچه که روزی در ارزوهاتم نمی گنجید میرسی و مات می مانی من چه موقعیتی میخواستم و به چی رسیدم ! درست مانند این می ماند که کودکی در تلاش هست از مسیری بگذرد ولی بزرگتر او نمی گذارد چون می داند اگه از اون مسیر رد بشه براش اتفاق می افتد در اون لحظه کودک گریه می کند ، از بزرگتر خودش ناراحت می شود ولی وقتی کمی بزرگتر شد، درک می کند و به واقعیت امر پی می برد که این در صلاحش نبوده!

 

 

ما در دنیا با ادمای زیادی برخورد می کنیم چه خوب چه بد ، چه زشت چه زیبا ، و با همه اینها گفتگو می کنیم ولی ولی ولی .... فقط یک نفر از بین این همه ادم هست که ادم باهاش احساس راحتی می کند ، ادمی فقط با یکی هست که حس می کنه گمشدشو پیدا کرده ، و تمام وجودش سرشار از او می شود و چه بد میشود که همون ادمو بعد پیدا کردن از دست بدهد این حس و حال ادم از پا میندازد ، ادمو وارد دنیایی از بهت و حسرت می کند.

 

 

چه رویاها که برایش می بافد و چه حرفایی که در رویاهایش می خواهد بگوید ولی افسوس چه زود دیر میشود و چه زود حسرت بعضی حرفا به دل ادمی می ماند ، حسرتی که ادمی با همه موفقیت های که به دست می اورد ولی هیچ وقت نمی خندد و احساس رضایت درونی نمی کند و همیشه احساس می کند چیزی یا کسی را کم دارد.

 

 

کاش ما ادمها قدر لحظاتمونو بدونیم ، قدر داشتهامونو و اینقدر گیر ندهیم به نداشتهایمان، گاهی داشتهای ما ارزوی خیل عظیمی از ادماست.....!

 

 

 

 

 

هاکان 95/2/5 1:00 آنکارا

لینک به دیدگاه

کلمات را سر می برم تا اندازه دهانم شوند

خط کشم را بر می دارم پاهایم را اندازه می گیرم

گلیم بافته ام را باز میکنم تا قاعده پاهایم ببافمش

طائر خیال پر زده ام را از دوردست فرا می خوانم ، نهیبش می زنم تا «یَلِه» نشود!

طفل تنهائیم ام را در آغوش میکشم تا غُصّه! شبان و کدخدا را برایش بخوانم، خوابش ببرد

تا شاید آرام گیرد...

زمان به احترام می ایستد

اما فقط خِس خِس کلمات بود...!

گلیمِ پاره بود...!

فریادِ سکوت بود...!

طفلِ نا آرام بود...!

...

تمام حرفهایم را در سه نقطه چین جویدم!

چه تلخینه بود

حرفهایم را تُف کردم...

خوشا که طفلم مدتهاست به خواب رفته!

(زندانی تردید)

لینک به دیدگاه

برای اوین بار زندگی واسم جالب بود

 

یه بازی جالب

 

ناخوسته میای ... روزی خوب و بد رو میگذرونی ... هدف ، تلاش ، زحمت و گاهی درد ... میرسی یا از نرسیدن غمگین میشی ... پستی بلندی حسرت ... شکست پیروزی ... stop میمیری .

 

الکی الکی ... همه چی پوچه .

لینک به دیدگاه

یه عادت بدی پیدا کردم هرجا میرم یه قیچی برمیدارم میرم سراغ گل مردم یه شاخه میچینم میاندازم تو فریزر و میارمش خونه خاک برگ و گلدون دیگه گلخونه ام جا نداره باز ادامه میدم فقط میچینم و میکارم

عاشق شدم عاشق گلها عجب حسیه این

گلها جواب محبت رو خیلی زود میدند گل میدند رشد میکنند صبح قبل از رفتن سر شرکت حتما چند لحظه پیششون میرم و احوال پرسی میکنم

فکر میکنین من چمه

شاید از صدا اهن و ضربه و زمختیش خسته شدم و پناه میبرم بهشون ... باور میکنین میترسم تنم روحم مثل اهن زنگ بزنه میترسم ......خیلی

لینک به دیدگاه

زندگی ملغمه ای هست از موفقیت ها و شکستها ، افتادن ها و بلند شدن ها ، همه این اتفاقات به نظرم زیباست اینکه تلاش میکنم، موفق میشم یا شکست میخورم، یا گاهی شادم یا گاهی غمگین یا احساس شکست میکنم یا احساس پیروزی همه اینها برام جذاب هست زندگی زمانی کسالت آور و خسته کننده میشه که در سکون بگذره

لینک به دیدگاه

داری میری خدا به همراهت …

مواظب خودت باش!

امیدوارم …… ……… نباشه!

نمیدونم وقتی برگردی چی پیش اومده باشه…

امیدوارم تحت هر شرایطی شاد باشی :a030:

لینک به دیدگاه

بودن یه سکه ای است که دو رو داره.یکیش زندگی و دیگری هستی.

وقتی سمت زندگیش باشی ، همش مصیبته ، ولی وقتی هستی رو انتخاب کنی ، جاودانه میشی و زندگی هم نمیتونه از جات بکنه.بهترین و زیباترین گذر عمر تو سمت هستی قرار داره.

لینک به دیدگاه

یکی از ویژگی های بارز من کم حرفیه ، شاید به همین دلیل رسانه های مکتوب برام جذاب تر از ارتباطات شفاهی هستند ، به همین اندازه که کم حرف هستم پرچونگی و پرحرفی مخصوصا حرف های بی سره وته و روزمره برام به شدت عذاب آوره شاید هیچ چیز نتونه منو به اندازه پرحرفی عصبی کنه و از بد روزگار هم اتاقم به شدت پرچونه و پرحرف ، تصمیم گرفتم این شرایط رو برای بالابردن تحمل و صبرم ادامه بدم.:5c6ipag2mnshmsf5ju3

لینک به دیدگاه

گاهی فکر میکنم من دیوونم

صداش میزنم نخواب

بیدار میشه میگه چیه

میگم دستمو بگیر

میگه خب بخواب

میگم نه حرف بزن

میگه چی بگم

میگم یه چی بگو

یکم حرف میزنه میخوابه

دوباره بیدارش میکنم میگم خوابم نمیاد

میگه چشماتو ببند خوابت میبره

بعد پنج دقیقه بیدارش میکنم میگم خوابم نمیبره

میگه خب پاشو بریم بیرون

کل بیرون ساکتم

میگه میخوای حرف بزنی

میگم نه خستم

میگه پس چرا نخوابیدی

میگم اخه دوست دارم کنار هم ساکت بشینم اما حرف نزنیم

میگه حالت خوبه دیگه؟

میگم اره :ws3:

همشم غر میزنه میگه بهونه گیری

:ws38:

 

 

95.01.6برگرفته از یادداشت ها ی دفترچه قرمز سفر:whistle:


لینک به دیدگاه

بازی الاکُلنگ... یک پایه می خواد...

 

پایه ای که یا یک ریزه ازت وزنش کم تر باشه...یا بیشتر...

 

فقط یک ریزه...

 

می شه رو وزن صداقت آدما حساب کرد... وقتی هم وزنن؟

 

وزن صداقت چقدره؟!

 

اصلا به چشم می آد؟!:icon_redface:

لینک به دیدگاه

گرفتار جماعتی هستم که زبانشان را نمیفهمم

ولی به زبان مادریشان با هم حرف می زنیم!

نمی دانم چرا پدر سر سفره، بشقاب زبانش را به مادر داد، زبان سهم مادر شد

بعد از آن بود که فرزندان به «زبان مادری» با هم حرف زدند!

...

گرفتار جماعتی هستم که زبانشان را نمیفهمم

به کلماتم نمک پاشیدم تا شاید نمک گیرشان کنم!

اما نمی دانستم که اینجا برای سوگ سنت ها، هم جشن گرفته اند

نمک به زخمم پاشیدند...

...

اکنون با همه وجود معنای فحشهای کودکی را می فهمم

که چرا می گفتند: بتمرگ«زبان نفهم»!

(زندانی تردید)

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...