رفتن به مطلب

دانلود فیلم کوتاه پدر و دختر ساخته مایکل دودک دویت Father & Daughter


spow

ارسال های توصیه شده

دانلود فیلم کوتاه پدر و دختر ساخته مایکل دودک دویت

 

عنوان فارسي: پدر و دختر

 

كارگردان: مايكل دودوك دويت

 

كشور: هلند

 

عنوان انگليسي:

Father & Daughter

 

نویسنده: مايكل دودوك دويت

 

زمان فيلم: 8:30 دقيقه

 

 

 

کارگردان: مايكل دودوك دويت

 

موسيقي: Denis L. Chartrand

نورمند راجر

 

نویسنده: مايكل دودوك دويت

 

تهيه كنندگان: Claire Jennings

Willum Thijssen

 

جوایز:

 

2001: برنده جايزه Oscar در بخش بهترين انيميشن كوتاه

 

2000: برنده جايزه بزرگ جشنواره Cinanima

 

2001: برنده جايزه NPS Awardاز فستيوال فيلم هلند

 

2001: برنده جايزه OIAF در بخش بهترين فيلم مستقل از جشنواره OIAF

 

دانلود با حجم تقریبا 150 مگابایت از سرور مدیافایر

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
.

 

دانلود از سرور 4Shared

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

دانلود با فرمت دی وی دی وبا حجم 1.1 گیگابایت از تورنت از فایل پیوستی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

رویا ها نوعی تحقق تغییر شکل یافته از خواسته های سرکوب شده ما هستند. زیگموند فروید

 

" پدر و دختر " ساخته " Michael Dudok de Wit " با بیانی متاثر از فلسفه و روانشناسی به نمایش خوانشی بدیع از معنای وابستگی ذاتی انسان به مطلوب ذاتی او می پردازد. هر چند زبان این هنرمند همان طور که می بایست بر مبنای فرهنگ بومی اش و فلسفه غرب شکل گرفته است اما از آنجا که مضمون حقیقت و مجاز ، یک دغدغه جهانی است ، زبان فیلم قابل ترجمه به عقاید گوناگون می باشد. که این خود البته از مشخصات یک اثر هنری آرمانی است.

 

زیگموند فروید پزشک و روانکاو اتریشی ناخودآگاه را قسمتی از روان انسان می داند که در آن خواسته ها و امیال سرکوب شده و موثر بر رفتار انسان جای گرفته اند.

 

از آنجا که غریزه جنسی در نظریه فروید بسیار پر پرداخت بوده است ، پس علاقه به معشوق مناسب ترین مجاز برای نمایش تمایل انسان به حقیقت در این اثر هنری می باشد.

 

فروید تمایل فرزند را در خانواده به والد جنس مخالف ، ذاتی انسان می داند و بر این معنا شرح مستولایی در تفسیر اسطوره های ادیپ شاه ، تحت عنوان عقده ادیپ ( علاقه ذاتی پسر به مادر ) و الکترا ، تحت عنوان عقده الکترا ( علاقه ذاتی دختر به پدر ) دارد. ( Oedipus complex – Electra complex )

 

از یک طرف در فیلم کوتاه " پدر و دختر " هم آغوشی های نامتعارف دختر با پدر ( یکبار هنگام خداحافظی پدر از دختر در کنار دریاچه و دیگر بار در انتهای داستان ) ( شایان ذکر است در نمایش نسخه تلویزیونی این صحنه حذف شده بود ) و از دیگر سو همراهی والدین داستان با فرزندان جنس مخالف ( بعد از ازدواج ، قهرمان داستان با شوهرش به سمت در یاچه رکاب می زنند در حالی که هر کدام فرزند جنس مخالف خود را سوار بر دوچرخه کرده اند ) موید این معنا می باشند. به علاوه اگر در ابتدای فیلم بر روی سایه های پدر و دختر هنگام خداحافظی دقت کنیم پدر می نشیند ، صورتش را کج می کند و لبهای دختر را می بوسد.

 

در انتهای فیلم نیز ممکن است این سوال پیش آید که در سیر قهقرایی رویای پیرزن ، چرا نهایتا او در سن جوانی متوقف می شود و چرا مثلا بچه نمی شود؟ جواب این سوال نیز دقیقا مرتبط با لحظه اوج لذت جنسی و تکامل لیبیدو ( libido ) در دختر است.

 

تصویر آرمانی نمای باز ( long shot ) ابتدای فیلم نیز بر این احساس متافیزیکی و ذاتی انسان اشاره دارد.

 

این فیلم با روایت زندگی یک دختر تا کهنسالی مبادرت به بیان این میل جدانشدنی از انسان ( میل به حقیقت بسته به مخاطب متغیر خواهد بود ) دارد. هر قدر بکوشیم تا چیزی را فراموش کنیم ، همان قدر در ناخودآگاه خود به آن فکر خواهیم کرد . فروید ریشه بسیاری از دردها و عقده ها را در واپس زدگی های دوران کودکی می شمارد.

 

در فیلم ، هنگام بازدیدهای دختر از دریاچه ، در جاده هر بار تک عابری سایه وار را می بینیم که از کنار او می گذرد و با همدیگر سلام می کنند. با کمی دقت متوجه این نکته خواهیم شد که بتدریج با افزایش سن دختر و بزرگسالی او سایه ها در گذر زمان جوان و جوان تر می شوند . این سایه ها نماد ناخودآگاه دختر ( تمایل به پدر ) هستند. هر قدر بر تجربه او از زندگی افزوده می شود آن میل ذاتی در او جوانترمی شود.

 

در نظریه فروید خواسته های آسیب رسان در شعور ناخودآگاه ما ، از طرق مختلفی در رفتارهای ما بروز کرده و تاثیرات خود را آشکار می سازند. از جمله اینکه فروید رویاهای ما را در هنگام خواب اتفاقی ندانسته ، آن ها را مبین آرزوهای مامعرفی می کند. معانی رویاها طبق قاعده رویاسازی به صور رویایی تبدیل شده و تمثیل وار امیال ناخودآگاه ما را به نمایش میگذارند. همچنین فروید آثار ادبی ، هنری و اشعار و حتی دین را ناشی از سرکوبی میل جنسی می داند. ( برای آگاهی از تاثیر اندیشه فروید بر آثار هنری به اندیشه های مکاتب ناخودآگاه محوری همچون سوررئالیسم مراجعه فرمایید ) فروید رویاها را شاهراه ورود به ناخودآگاه می داند. ( کتاب " تعبیر خواب " از مهمترین کتاب های او ذکر شده است )

 

" د ویت " از ابر به عنوان نمادی از " رویا " در جای جای فیلم استفاده کرده تا ماهیت فروید محوری کارش را متناوبا متذکر شود. فیلم با ابر شروع شده نماهای ابری در طول زمان نمایش استمرار دارند و نهایتا در پایان داستان ( نقطه گره گشایی ) پیر زن به خواب رفته تصویری از آسمان و ابر را در ذهن او می بینیم ، در رویا شروع به دویدن می کند و .... که این ها به نوبه خود بازتاب نظریات فروید در مورد ابراز نیروی ناخودآگاه در رویاهای انسان می باشند .

 

وداع پدر و سفر او در ابتدای فیلم ، کنایه از به فراموشی سپردن یک میل فطری ؛ وتحقق رویای پیرزن در انتهای داستان ، شاهراه ورود به آرزوهای ناخودآگاه هستند.

 

بعد از فقدان پدر زمان داستان عمدتا پاییز و زمستان است. مسیر منتهی به محل وداع سربالایی دارد که بارها " د ویت " بر آن تاکید می کند و همچنین باد نیز در جهت مخالف ، دختر را متحمل زحمت مضاعفی کرده است. تعارض محیط با خواسته های انسان در نظر فروید منجر به سرکوب غرایز اصلی شده و مسبب ناراحتی های فردی و روان نژندی خواهد بود.

 

دختر در طول مسیر زندگی و در فقدان پدر دوستی های دیگری ( همانند گروه دختران همسال و ازدواج ) را تجربه می کند اما هیچ کدام او را ارضا نکرده ، بی توجه به خواسته اصلی دختر هستند. دختران او را از کنار دریاچه فرا می خوانند و اطلاعی از خواسته او ندارند. همچنین نامزد اوحین دوچرخه سواری در کنار آرامگاه پدرش مکثی نمی کند علیرغم اینکه دختر متوجه آن جاست و با نگاهش به آن اشاره می کند. شاید هم اصلا او نمی تواند رازش را با کسی در میان بگذارد به همین خاطر در غیاب پدر همیشه تنهاست. نمونه بارز ناامیدی دختر از اطرافیان را آنجا می بینیم که به همراه خانواده بر سر دریاچه ( یادمان پدر ) فرود می آیند اما تمام خانواده او بی توجه به آرامگاه آرمان او به شادی و بازی در کنار دریاچه مشغول می شوند. پرنده ای از روی آب بلند شده می گریزد و نمایی باز از دختر را می بینیم که تنها در کادر در کنار ابرها ایستاده است.

 

از این لحظه به بعد دختر همیشه تنها دیده می شود. کارگردان با چند تصویر از طبیعت زمستان بر این نقطه عطف تاکید دارد. از نظر بصری این چند تصویر اهمیت ویژه ای دارند. ( البته اگر مخاطب با مبادی سواد بصری نیز آشنا نباشد ناخودآگاه از آن ها تاثیر می پذیرد )

 

در تصویر نخست چند راه برفی موازی را می بینیم که به نقطه معلومی منتهی نیستند ، خط افق وسط کادر انتخاب شده است. تصویر دوم درخت خشکی را نشان می دهد. این همان درخت سبزی است که در ابتدای فیلم ، پدر و دختر در کنارش رکاب می زدند. وتصویر سوم چند چهار راه را نشان می دهد که بیشتر بر سرگردانی و راه گمی دنیای دختر توجه دارند. در این سه منظره نکات مشترکی نیز وجود دارد که موجب تاثیرات مذکور شده اند ؛ دقت شده است تا تمام عکس ها نسبت به خط عمود وسط کادر متقارن باشند ، یکی از کارکردهای تقارن از لحاظ بصری بی توجه بودن و بی طرفی ( neutralization ) است. هر سه تصویر بدون رنگ و تا سر حد امکان کم عنصرند. از هر موجود زنده ای در کادر اجتناب شده است. تنها صدای کلاغ شنیده می شود. تصاویر همیشه آرام دیزالو می شوند. موسیقی متن متناسب انتخاب شده است.

 

بعد از این سه تصویر زیبا ، دختر دوباره به سمت دریاچه می رود. درختان عمودی بک گراند یادآور میله های حصار تنهایی اویند ، لباس او آبی ، یک رنگ سرد ، است اما سایه ای که از کنار او عبور می کند لباس قرمز قهوه ای پوشیده است که رنگ گرمی است. همان طور که قبلا گفتیم این تک سایه ها نماینده نیروی ناخود آگاه دختر هستند که در ضمیر او هیچ گاه پاک نمی شوند. هرچند دختر زندگی سردی را در واقعیت می گذراند اما حقیقت آن است که ناخودآگاه در روان او گرم و پر حرارت شده است. اشتیاق دختر از اینجا پر رنگ ترمی شود. همان طور که گفته شد اینجا نقطه عطف داستان است ، تعاملات اجتماعی پیشیین داستان دختر را ارضا نکرده ، دختر خواسته ی خودش را برای خود یقینی کرده است. اگر بخواهیم دقیق تر نقطه عطف را نامگذاری کنیم ، نقطه عطف هنگام عبور سایه قرمز رنگ از روی دختر آبی پوش است. این دقیقا زمانی است که طبق نظریه فروید ، ناخودآگاه به قسمت آگاه روان انسان راه می یابد. توجه به رنگ لباس عابرین تا آخر داستان تعمد فیلمساز را بر معنای مذکور مشخص تر میسازد ، هر چه زمان از سرکوب میل می گذرد ، تمایل در ناخودآگاه انسان پررنگ تر و جوان تر می شود.

 

آنچه رفت نه منحصرا تنها بخش پر رنگ فیلم از نقطه نظر سواد بصری هنرمندان سازنده این فیلم کوتاه است ، بلکه صرفا اشاره ای بر عمق این اثر از لحاظ دقت بصری است و همچنین گرته برداری مختصری است تا شروعی بر دقت ما از این زاویه نگاه به فیلم باشد.

 

نماد و نمادپردازی از دیگر موارد شایان توجه در این فیلم است. اصولا در آثار هنری می توان نمادها را به دو دسته نمادهای مستتر و نمادهای کلیشه ای تقسیم نمود. نمادهای کلیشه ای یا استاندارد نمادهایی هستند که به علت کثرت کاربرد های یکسان در گذشته در تاریخ هنر به شکل معانی یکه ای درآمده اند و همیشه مبین معنای واحدی هستند مانند کوه که نماد استقامت است یا تخم مرغ نماد تولد ، کبوتر سفید نماد صلح و ... نمادهای مستتر به آن دسته نمادهایی گفته می شود که معنای آن ها در متن اثر هنری تعریف شده و خارج از آن اثر ، معروف به این معنا نمی باشند ، در واقع این هنرمند است که معنای آن ها را در متن اثر هنری تعریف می کند. ( شایان ذکر است تمیز این دو نوع همیشه کار آسانی نیست )

 

اما در نقد یک اثر هنری ، منتقد می بایست متوجه خطیر بودن این قسمت از نقد باشد. چرا که از یک سو این کار و طرح آن ( در صورت وجود کار سمبلیک یا نمادپرداز ) از اهمیت و جایگاه ویژه ای برخوردار است و از دیگر سو شرح و بسط آشکار آن نیز ممکن است ارزش نمادپردازی را در اثر هنری لوث کند.

 

پس بجاست تا دراین عرصه محتاط برخورد کنیم. البته من هنوز هم نسبت به وجود این بخش در نقد شکاک هستم ، اما بخاطر نماد پردازی های عدیده در این کار ناگزیر هستیم.

 

ابر اولین نمادی است که در فیلم " پدر و دختر " وارد شده و بخاطر محوریت آن در کار ، تا انتهای فیلم نیز ادامه دارد. همان طور که قبلا رفت نماینده رویا و یا ناخودآگاه در نظریه فروید است که رویا بودن آن یک نماد کلیشه ای یا استاندارد در آثار هنری است و در این کار بیشتر بر ناخودآگاه توجه دارد. هر گاه در نگاه دختر ابری را می بینیم به معنای یادآوری رویای پدرش خواهد بود.

 

دوچرخه دومین نمادی است که در فیلم وارد می شود و تا پایان ، حتی بعد از پایان ، در تیتراژ انتهایی نیز حضور دارد. دوچرخه یا چرخ نماد زندگی است. با این تفسیر معنای افتادن دوچرخه و یا چرخش آن در ذهن پیرزن و... توجیه پذیر است که ادامه نقد و تفسیر آن را کار شایسته ای نمی دانم.

 

پرنده نیز یکی از نمادهای پررنگ و پرکاربرد در این کار است که البته در جاهای مختلف و شکل های مختلف کارکرد های متفاوتی را در این فیلم دارد. پرنده در " پدر و دختر " یکی از مثال های خوب برای معرفی نمادهای مستتر است. اولین پرنده ای را که می بینیم ، کبوتر سفیدی است که بعد از وداع با پدر در آسمان پرواز می کند ؛ و همان طور که گفته شد با تفسیر نمادهای کلیشه ای قابل توجیه نیست. " د ویت " برای فصل بندی های فیلم از پرنده استفاده کرده است. به عبارت دیگر پرنده ها در حکم قاصد ، هر گاه که فصل مهمی از زندگی دختر رقم می خورد حضور می یابند. می توان گفت این اولین پرنده ، مبین اولین فصل مهم و تاثیر گذار در زندگی دختر و به معنی پرواز روح پدرش می باشد.

 

پرنده بعدی فصل مهم دیگری از زندگی دختر یعنی ازدواج را آغاز می کند.

 

کلاغ را او بعد از نقطه عطف داستان در آسمان می بیند و در سکانس بعد با دوچرخه از روی تصویر آن عبور می کند. ( کلاغ نماد شومی است )

 

پیرزن قبل از آخرین بار رجوع به دریاچه ، دو پرنده خوش آواز را در آسمان دریاچه می بیند که کنایه از خود و پدرش هستند ، درنای زیبایی نیز در دریاچه وجود دارد که طرز قرار گرفتن او در آب و بازی او بامنقارش جالب توجه است! ؛ این تصاویر به آن فصل از داستان مربوط اند که دختر برتصمیم خود استوار شده است. در سکانس پایانی دسته پرندگان انبوهی را می بینیم که در بالای سر پیرزن پرواز می کنند ، اگر پرنده ها قاصدان فصل های مهم زندگی دخترند ، پرواز باشکوه این دسته انبوه پرندگان می بایست مهمترین فصل زندگی او را نوید بدهند...

 

نماد و نمادپردازی نه تنها در نقد و بررسی بلکه در ساخت یک اثر هنری نیز ازموقعیت حساسی برخورداراست. نمادها در فیلم می توانند حد فاصل یک کار شعارزده تا اثری استعاری یا انتزاعی باشند که البته سازندگان " پدر و دختر " با توجه به وقت طولانی ای که صرف ساخت این اثر ارزشمند کرده اند ، به خوبی از عهده نمادپردازی برآمده اند ، همان طور که از عهده ی فرم بدیع در انیمیشن و هماهنگی ساختار و محتوا و ...

 

به نظر می رسد " Michael Dudok de Wit " از زاویه نگاه روایت هنری تصاویر و ساخت هوشمندانه یک کار فلسفی – روانشناختی ، اثر تحسین برانگیزی را به دنیای هنردوستان سینما و اندیشه تقدیم کرده است و منش او می بایست الگوی طرفداران سینما قرار گیرد ؛ اما اینکه آیا تاثیر این اثر هنری بر مخاطب و همچنین نتیجه گیری او از فلسفه فروید ، تاچه میزان هوشمندانه و مطابق حقیقت است نقد دیگری است که علیرغم اهمیت اما مورد بحث من نبوده است ، آن را به دوستان وامی گذارم.

 

نقل شده از حلقه نقد فیلم

لینک به دیدگاه

داستان دوچرخه و تپه و انتظار

 

فيلم 8 دقيقه اي Michael Dudok de Wit آنقدر عظيم است كه بررسي شايسته آن وقت و آگاهي زيادي مي طلبد كه هيچكدام را ندارم! ولي سعي كردم تا حد امكان برداشتي را كه خودم كردم بصورت كامل بنويسم و باز هم تكرار مي كنم كه به نظر من هيچ برداشتي از هيچ اثري غلط نيست.

ساخت اين فيلم قريب به 4 سال طول كشيده و با توجه به فيلم قبلي اين كارگردان يعني "راهب و ماهي" انتظار مي رفت كه اين بار هم فيلم وي تا اين حد غني باشد بطوريكه نتوان حتي يك فريم اضافي در آن پيدا كرد. تصوير به سبب طراحي با مداد و ذغال داراي ظرافت خاصي ست و بار ديگر موسيقي را در اوج مي بينيم. موسيقي Normand Roger در حقيقت راوي اصلي داستان است. موسيقي در فيلمهاي دويت در زمينه قرار ندارد بلكه خود فيلم است و حتي گاه بر تصوير چربش دارد.

در ابتدا به مقدمه اي كوتاه در مورد مفهوم سمبوليسم و همچنين "پيش آگاهي" در سينما مي پردازيم و سپس سراغ خود فيلم مي رويم.

 

 

استفاده از سمبلها در سينما:

مخاطب يك فيلم بصورت ناخودآگاه تلاش مي كند كه براي هر چيزي كه در تصوير مي بيند، معنايي پيدا كند. اين مسئله به عنوان ابزاري ارزشمند براي فيلمسازان تلقي مي شود و با استفاده از سمبلها به زيبايي و همچنين گيرايي بيشتر فيلمشان كمك مي كنند. روان انسان داراي لايه هاي متعدد و گاهاً متضاد است. برخي سمبلها براي نشان دادن اين تضاد بكار مي روند. براي مثال در فيلم پدرخوانده باغي پر از گل را شاهديم كه بچه ها در آن به بازي مشغولند و دون كورلئونه عاشق اين باغ است. اين باغ سمبل بخشي از شغصيت وي است كه با آنچه كه در بقيه قسمتهاي فيلم مي بينيم در تضاد است ولي بهر حال جزيي از وي است. ولي براي اينكه حال و هواي فيلم حفظ شود، روايت اين بخش از داستان را يك سمبل به عهده مي گيرد. برخي سمبلها بار فرهنگي دارند مثل پرچم يك كشور. اما وقتي هدف فيلمساز جذب مخاطب بين المللي باشد سعي مي كند از سمبلهاي جهاني استفاده كند مثل، غروب، كلاغ و يا دوچرخه! بعضي اوقات فيلمسازها سمبلها را در زمينه قرار مي دهند و ناخودآگاه مخاطب را هدف مي گيرند. مخاطب اگرچه متوجه اين سمبلها نمي شود ولي ناخودآگاهش آنها را ضبط كرده و تأثير مي گيرد. گاه اتفاق مي افتد كه سمبلها ريشه در ناخودآگاه جمعي دارند. مخاطب آن را مي بيند ولي برداشتي از آن ندارد اما ناخودآگاه وي از آن تأثير مي گيرد در ناخودآگاه وي كه جزيي از ناخودآگاه جمعي ست داراي معني بوده و اثر خود را مي گذلرد.

 

پيش آگاهي (Foreshadowing):

اين نيز يكي از تكنيكهاي رايج در سينماست كه البته ريشه آن به ادبيات برمي گردد. براي مثال روح پدر هملت وي را از قتلش باخبر مي سازد و يا پسرك در ابتداي فيلم حس ششم مي گويد: "من مرده ها را مي بينم".

خوب اين چه تكنيكي ست كه داستان فيلم را لو مي دهد؟ بلي، لو مي رود ولي نه همه آن. هدف اين است كه مخاطب اوج فيلم را از قبل متصور باشد و دقيقاً در همان اوج سورپريز شود.

بايد در نظر داشت كه استفاده از سمبلها و پيش آگهي ها گرچه بسيار مطلوب است ولي ركن اصلي "داستان" است و سمبلها و پيش آگاهي ها بايد در امتداد داستان باشند.

گام به گام با "پدر و دختر":

با لحظه اي شروع مي كنيم كه پدر دخترش را ترك مي كند. هر دوي آنها سوار بر دوچرخه به كنار ساحل مي رسند. پدر از قبل آماده بوده و قايقي را تدارك ديده است. به آرامي خم مي شود و دخترش را كه هنوز به چيزي شك نكرده به آغوش مي كشد. سپس مي ايستد و نگاهي گذرا به آب و قايق مي اندازد. بنظر مي رسد كه اين وداع سخت تر از چيزي ست كه انتظارش را داشته است. دوباره پيش دخترش بر مي گردد و اين بار او را به آغوش كشيده و بلند مي كند. اين بار با احساسات عميقتري نسبت به دفعه قبل روبروييم. اين نكته كه بار اول فقط خم مي شود و بار دوم او را از زمين بلند مي كند حائز اهميت است. بار اول برخوردي مهربانانه است كه خطر يا تهديدي را القاء نمي كند. ولي بار دوم چنانچه بعداً نيز در فيلم مي بينيم، برخوردي معماگونه، عميق و تأثيرگذار است كه تأثير آن تا آخر عمر دخترك باقي مي ماند. در برخورد دوم تنش و كشمكش دروني بوضوح مشخص است.

بعد پدر دخترك را زمين گذاشته و سوار قايق مي شود و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند دور مي شود. دخترك هاج و واج كنار ساحل مي ايستد و شايد به اين فكر مي كند كه آيا اين هم يكي از بازيهاي پدر است و يا اينكه اين بار قضيه چيز ديگري ست.

كم كم خورشيد غروب مي كند و آغاز رنج و انتظاري بي پايان را اعلام مي كند؛ قايق به نقطه اي دور در افق تبديل مي شود. زاويه دوربين وسيعتر شده و يك لانگ شات مي شود. دخترك پريشان و مضطرب به اين سوي و آن سوي مي دود. مي توانيم حال او را درك كنيم و حتي گريه اش را تصور كنيم كه اگر فيلم بي كلام نبود شايد داد مي زد: "پدر، پدر، ... برگرد".

اما او هيوقت برنمي گردد. هوا رو به تاريكي مي رود و دخترك اولين قدم بسوي "بزرگ شدن" را برمي دارد. او دوچرخه اش را رداشته و تنها به خانه بر مي گردد. او ديگر دختر كوچولويي كوچك نيست. او بزرگ شده است.

 

آنچه در اين سكانس مشهود است تأكيد دوربين روي چرخ يا دوچرخه است. در ابتداي فيلم دوربين رخ دوچرخه را بصورت كلوزآپ نشان مي دهد. خوب البته اين صحنه مي تواند تصادفي باشد ولي تماشاي بقيه فيلم خلاف اين مطلب را نشان مي دهد. در صحنه هاي متعددي دوربين روي چرخ زوم مي كند حتي در صحنه هاي آخر فيلم، چرخ دوچرخه را بصورتي جدا از تصوير مي بينيم كه بالاي سر پيرزن در حال چرخش است. در تيتراژ پاياني فيلم نيز اين چرخ را مي بينيم. آيا اين همه مي تواند تصادفي اشد؟ بخصوص اينكه دوچرخه مختص به اين فيلم مايكل نيست. حتي در اكثر آگهيهاي تجاري كه وي ساخته نيز شاهد حضور دوچرخه هستيم. در سمبل شناسي مدرن دوچرخه يا چرخ نماد زندگي ست. زندگي كه بصورت تكراري و در عين حال پيوسته در حال چرخش است و به نظر مي رسد (!!) كه به سمت هدف يا مقصدي حركت مي كند. "راندن دوچرخه" نيز سمبل "شور زندگي و اميد" است. در صحنه هاي بعدي با اين مفاهيم بيشتر سر و كار خواهيم داشت.

 

 

فصل عوض شده و دخترك بزرگتر شده است. او را مي بينيم كه در مقابل بادي شديد در حال پدال زدن است. او با عناصر طبيعي در حال جنگ است و تلاش دارد به نقطه اي برسد كه آخرين بار پدرش را آنجا ديده بود. چنانچه مي دانيم در سينما هر سكانس حاوي يك تعارض است كه در صورت عدم حضور اين تعارض به آن "صحنه خنثي" مي گوييم. سه نوع تعارض وجود دارد: (1) تعارض با خود – (2) تعارض با شخصيت ديگر و (3) تعارض با وضعيت يا محيط.

در اين سكانس تعارض با وضعيت را شاهد هستيم؛ دختر مطمئناً با پدر در تعارض نيست زيرا قطعاً ميل دارد او را ببيند؛ او در تعارض با وضعيت (عدم حضور پدر) است كه كارگردان اين تعارض با وضعيت را با وزش شديد باد نشان مي دهد. اين سكانس بدون وزش باد تأثيرگذاري خود را از دست خواهد داد.

مسئله ديگري كه در اين سكانس شاهد هستيم پيرزني با دوچرخه است كه دختر از جلو او عبور مي كند، اين همان پيش آگاهي (Foreshadowing) است كه پيشتر از آن سخن گفتيم. در حقيقت پيرزن خود دختر است در زمان آينده. در اين نقطه داستان فيلم لو مي رود ولي اين كار عمداً صورت مي گيرد. بعداً به اين موضوع برخواهيم گشت.

يك نقاشي از سيزيف

نكته ديگري كه در اكثر سكانس هاي فيلم شاهد هستيم بالا رفتن از يك تپه است. تپه اي كه دوچرخه سوار را به "مشقت" مي اندازد. تأكيدي كه دوربين در سكانس هاي مختلف روي اين صحنه دارد، "افسانه سيزيف" كامو را به ياد مي آورد. "سيزيفوس" از جانب خدايان مجازات شده و محكوم است تا ابد سنگ بزرگي را از تپه اي بالا ببرد؛ ولي به محض اينكه سنگ به قله مي رسد غلت خورده و به پايين برمي گردد و سيزيفوس دوباره مشغول مي شود! كامو در توصيف اين كتاب مي گويد كه زندگي همين است؛ تكراري و بي هدف. سيزيفوس خود نيز مي داند كه سنگ دوباره به پايين غلت خواهد خورد ولي با اين وجود باز ادامه مي دهد. اگر فراموش كنيم كه او "محكوم" به اين كار است مي توانيم بگوييم كه او اين كار را بخاطر خود آن كار انجام ميدهد نه هدف آن. بايد بخاطر خود زندگي، زندگي كرد.

اين تپه ها مشقت و سختي زندگي ست كه در مقابل هر دوچرخه سواري قرار دارد ولي همين بالا رفتن و غلبه بر تپه هاست كه لذت و مفهوم زندگي را شكل مي دهد هر چند كه هدفي نداشته باشد.

دخترك آنقدر از اين تپه ها بالا مي رود تا اينكه پير شود. او مي داند هيچوقت به هدف (پيدا كردن پدر) نخواهد رسيد اما چرخ بايد همچنان بچرخد و لحظه اي كه از چرخش مي ايستد همانا لحظه مرگ است.

 

*******

 

در صحنه بعدي دختر را مي بينيم كه ديگر دوران كودكي را پشت سر گذاشته است. مطمئناً تا حالا به اندازه كافي به اينجا آمده كه بداند پدرش را نخواهد ديد. او همچنان در تعارض با وضعيت است ولي اين تعارض كمتر شده است (شدت باد كمتر است و باران مي بارد). تعارض با محيط كم كم جاي خود را به تعارض با خود مي دهد. كودك درونش همچنان به اين سوي و آن سوي مي پرد و پدرش را صدا مي زند، ولي گذشت زمان به ما ياد مي دهد چگونه با مسائل و نااميديها بهتر و "رئال" تر برخورد كنيم.

به نقش موسيقي در به تصوير كشيدن اين تعارضها، اميدها و نااميديها دقت كنيد. موسيقي در اين فيلم با مخاطب حرف مي زند.

 

دختر به زن جواني تبديل مي شود كه همراه دوستانش به گردش رفته است. هنگامي كه به آن نقطه مي رسد از دوستانش جدا شده و به آب خيره مي شود. چيزي كه در اين صحنه جالب است اينست كه دختر به تنهايي مي ايستد. اين حس به ما دست مي دهد كه او يأس ها و اميدهايش را با دوستانش در ميان نگذاشته است و گرنه حداقل يكي از آنها برمي گشت و او را تسلي مي داد. براي آنها اين محل خاص هيچ معنايي ندارد. در اين صحنه تعارض با خود شدت گرفته است. بزرگ شدن يعني تنهايي؛ به ظاهر در جمع هستيد ولي به واقع تنهاييد. انسان هميشه تنهاست.

دقت كنيد كه عابري كه در اين سكانس به آن برمي خوريم جوانتر است در حاليكه شخصيت فيلم بزرگتر شده است.

 

در صحنه بعد دختر جوان بر تركه دوچرخه اي سوار است. اين بار او تنها نيست؛ دوست پسر يا شوهرش با اوست كه سوار بر دوچرخه اي مشترك اميدهاي مشتركي را جستجو مي كنند. اما فقط دختر است كه به آب نگاه مي كند. اين بار هم او تنهاست.

 

در صحنه بعد كسي را مي بينيم كه در تاريكي شب حركت مي كند. ما فقط نور چراغ دوچرخه را مي بينيم كه چند متر جلوتر را روشن مي كند. قاعدتاً دوچرخه سوار بايد همان دختر فيلم باشد. لزومي ندارد اين صحنه را بوضوح ببينيم تا بار حسي آن را دريافت كنيم. همين كه او در تاريكي شب و تنها به بيرون آمده و نيز نور لرزان دوچرخه كه حاكي از پدال زدن لرزان زن است كافيست تا حس را منتقل كند. اين صحنه با همه كوتاهيش بسيار تأثيرگذار است. چه كسي از ما از تاريكي شب وحشت ندارد؟

 

اين بار زن را با شوهر و دو بچه اش مي بينيم. بچه ها در كنار آب به بازي مشغولند و پدر مواظب آنهاست. اما مادر به آب نزديك نمي شود؛ او تنها ايستاده و چشم به دريا دوخته است.

اين انتظار داستان "اوديسه" را تداعي مي كند كه زن بر كنار آب در انتظار بازگشت مردش مي نشيند.

در اين فيلم پدر نقش نمادين "مرد" براي دختر است. پدر اولين مرد زندگي هر دختري ست. در اينجا مجال بحث در مورد علت علاقه دختر به پدر نيست (نظريه فرويد و مخالفانش) ولي همگي در يك نكته اشتراك داشتند كه علاقه دختر به پدر صرفاً علاقه فرزند به والدين نيست. پدر براي دختر نماد مرد است؛ مردي كه زن در انتظار ازلي و ابدي اوست. در اين فيلم مي بينيم كه زن زندگي عادي خود را دنبال مي كند؛ شوهر و بچه دارد؛ اما همچنان منتظر است. اين انتظار كه هميشه ترديد را نيز با خود دارد از خصوصيات روحي هر زني ست. بقول سيمون دوبوار "زن اسير هميشگي ترديدهاست".

در اين صحنه هم شاهد وزش بادي ملايم هستيم كه موهاي زن را نوازش مي كند. طرز ايستادن او همچنان مصمم است ولي مي شود آثار خستگي را كم كم در او مشاهده كرد. او جدا از خانواده دردش را به تنهايي به دوش مي كشد.

فصل زمستان است؛ كم كم به آخر داستان نزديك مي شويم، جاييكه زن پيرتر شده است. دوچرخه سواري براي او مشكل شده است. كمرش كم كم خم مي شود. در صحنه بعد او آنقدر پير شده كه عملاً نمي تواند سوار دوچرخه شود. او دوچرخه را با خود مي كشد. بيشترين تاكيد فيلم روي دوچرخه در همين صحنه است كه نشان مي دهد چرخ نصفه نيمه و به زور حركت مي كند؛ چرخ زندگي كندتر شده و سوار شدن بر دوچرخه ناممكن. شور زندگي و اميد رو به زوال است ولي همچنان زن به كار خود ادامه مي دهد. اين بار عابر دختركي شاد است كه سوار بر دوچرخه بسرعت از جلو او عبور مي كند. بلي، شايد چرخ زندگي كندتر شده باشد و اميدها رنگ باخته باشد، ولي زن "درون" همچنان زنده است. زن موجودي جاوداني ست. در حقيقت عابري كه هر بار مي ديديم و با پيرتر شدن دختر داستان او جوانتر مي شد حامل مفهوم "ناميرايي زن" است.

پيرزن دوچرخه اش را كنار درخت پارك مي كند ولي دوچرخه مي افتد؛ دوباره بلندش مي كند و باز مي افتد؛ بار سوم كه اين اتفاق مي افتد پيرزن آن را بلند نمي كند. او ديگر تسليم شده و مي داند كه ديگر سوار آن دوچرخه نخواهد شد. شور و اميد زندگي در او مرده و او تسليم "جاذبه" شده كه هم او و هم دوچرخه اش را به پايين مي كشد.

پيرزن قدم به درياچه خشك شده مي گذارد و قايق شكسته پدر را مي بيند. او خسته است و مثل بچه اي پاهاي خود را جمع مي كند و درون قايق به خواب مي رود. سپس بيدار مي شود و به سمت چيزي كه خارج از كادر تصوير است مي دود. در حين اين دويدن او كم كم جوانتر شده و تبديل به دختري جوان مي شود و به پدرش كه منتظر اوست نزديك مي شود. اينكه او تبديل به دختر بچه نمي شود به نظر من مويد اين مطلب است كه علاقه دختر به پدر چيزي فراتر از علاقه فرزندان به والدين است. آنچه كه زن جوان مي طلبد "مردش" است نه پدر. پدر نماد اين مرد "دروني" ست يا بقول يونگ نماد "آنيموس" زن.

 

دختر جوان در چند متري پدر مي ايستد و درنگ مي كند. او سريعاً به آغوش پدر نمي پرد. اين بنظر من قويترين صحنه كل فيلم است. اين بار دختر نه با وضعيت در تعارض است (چرا كه پدرش را يافته) و نه با خود؛ براي اولين بار در اين فيلم او با شخصيت مقابل يعني پدر در تعارض است. در اين فيلم به زيبايي هر سه نوع تعارض گنجانده شده است؛ تعارضي كه جز با مرگ حل نمي شود. دختر جوان مي انديشد: "آيا واقعاً مرا مي خواهد؟ يا دوباره تركم خواهد كرد؟" او مي ترسد كه عشقش را ابراز كند و مردش از اين عشق بگريزد. آنها چشم به همديگر مي دوزند و در يك لحظه همديگر را در آغوش مي گيرند مثل صحنه اول فيلم.

 

تيتراژ پاياني فيلم را شاهديم. در انتها باز چرخي را در حال رخش مي بينيم. بقول شان پن در فيلم 21 گرم:

"...Life goes on".

 

به نقل از انیمه و مانگا

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
  • 2 سال بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...