رفتن به مطلب

عباس معروفی


!BARAN

ارسال های توصیه شده

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ی به سال ۱۳۳۶ خورشیدی در تهران
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
شد. فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران در رشته هنرهای دراماتیک است و حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان های تهران بوده است.

 

 

نخستین مجموعه داستان او با نام “روبه روی آفتاب” در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان های او در برخی مطبوعات به چاپ می رسید اما با انتشار “سمفونی مردگان” بود که نامش به عنوان نویسنده تثبیت شد.

 

در سال ۱۳۶۹ مجله ادبی “گردون” را پایه گذاری کرد و بطور جدی به کار مطبوعات ادبی روی آورد. سبک و روال وی در این نشریه با انتظارات دولت ایران مغایر بود و موجب فشارهای پی در پی و سرانجام محاکمه و توقیف آن شد.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ی در پی توقیف “گردون” ناگزیر به ترک وطن شد. او به آلمان رفت و مدتی از بورس “خانه هاینریش بل” بهره گرفت. اما پس از آن برای گذران زندگی دست به کارهای مختلف زد؛ مدتی به عنوان مدیر یک هتل کار کرد و پس از آن “خانه هنر و ادبیات هدایت” را که
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
فروشی بزرگی است در خیابان کانت برلین، بنیاد نهاد و به کار
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
فروشی مشغول شد. و کلاس های داستان نویسی خود را نیز در همان محل تشکیل داد و در حال حاضر از طریق این کارها روزگار می گذراند.

 

 

تازه ترین اثر چاپ شده

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
ی، “فریدون سه پسر داشت” نام دارد و اکنون مشغول نوشتن رمانی است با نام “تماما مخصوص”.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

رمان

 

سمفونی مردگان (۱۳۶۸)

سال بلوا (۱۳۷۱)

پیکر فرهاد

فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)

ذوب شده (۱۳۸۸)

تماما مخصوص (۱۳۸۹)

 

مجموعه داستان

 

پیش روی آفتاب (۱۳۵۹)

آخرین نسل برتر (۱۳۶۵)

عطر یاس (۱۳۷۱)

دریاروندگان جزیره آبی‌تر (۱۳۸۲)

آن شصت هزار، آن شصت نفر

 

 

نمایشنامه

 

تا کجا با منی (۶۲-۱۳۶۱)

ورگ (۱۳۶۵)

دلی بای و آهو (۱۳۶۶)

آونگ خاطره‌های ما (سه نمایشنامه) (۱۳۸۲)

 

مجله

 

 

مجله ادبی گردون

 

جوایز

 

 

جایزه«بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ»، ۲۰۰۱

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 45
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهشت:

 

 

دیگر سیبی نمانده

 

نه برای من

 

نه برای تو

 

نه برای حوا و آدم

...

ببین!

 

دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را

 

از دلتنگی باز کنی.

 

حتا اگر یک سیب

 

مانده باشد

 

رانده ‌می‌شوم.

...

سیب یا گندم؟

 

همیشه بهانه‌ای هست.

 

شکوفه‌ی بادام

 

غم چشم‌هات

 

خندیدن انار

 

و این‌همه بهانه

 

که باز خوانده شوم

 

به آغوش تو

 

و زمين را کشف کنم

 

با سرانگشت‌هام.

 

زمين نه،

 

نقطه نقطه‌ی تنت.

...

بانوی زیبای من!

 

دست‌های تو

 

سیب را

 

دل‌انگیز می‌کند.

لینک به دیدگاه

مرسی که هستی

 

و هستی را رنگ میآميزی

 

هيچ چيز از تو نمیخواهم

 

فقط باش

فقط بخند

 

فقط راه برو

 

نه.

 

راه نرو

 

میترسم پلک بزنم

 

ديگر نباشی.

لینک به دیدگاه

نمی‌شود؟

 

همين‌جا نشسته‌ام

پشت اين در

از پنجره که نمی‌آيی؟

از همين‌جا وارد می‌شوی

نمی‌دانم کی

اما روزی از همين‌جا

می‌آيی

و من تا همان روز

اينجا می‌نشينم

همين‌جا.

 

چه فرقی می‌کند

کجا باشم؟

من که جز تو

چيزی نمی‌بينم.

 

خيال دست‌هات

تنم را

از من گرفته است

گفته بودم؟

 

می‌برم تو را

در شهری بزرگ

در ميدانی قشنگ

روی ديوار چين

وسط ميدان سرخ مسکو

...

نه

يک جای با شکوه

روبروی کافه‌ای که روزی

همينگوی شراب نوشيد

يا رستورانی که زولا

پول نداشت غذا بخورد

يا خانه‌‌ی کافکا

...

می‌خواهی وسط چهارراهی

در نيويورک

باز عاشقت شوم؟

 

نمی‌شود لباس‌هام را

همينجور که تنم است

بپوشانم به تن تو؟

و لباس‌هات را

همينجور که تنت است

بپوشم به تنم؟

می‌شود جوری توی لباس‌ها گير بيفتيم

که برای بيرون آمدن

چاره‌ای جز عشقبازی نباشد؟

نمی‌شود از هر طرف بچرخم

لب‌های تو برابرم باشد؟

می‌شود از هر طرف بيايی

با چشم‌هام ببوسمت؟

 

می‌چرخم

و باز می‌چرخم

شايد چشم‌هات را باز کردی.

شايد حواست نبود

خواب‌آلود

بوسم کردی باز

 

بازصورتی می‌بوسمت

با طعم پرتقالی

تو به هر رنگی خواستی

نفس بکش

...

رنگ خدا خوب است؟

يا رنگ ديگری نوازشت کنم؟

لینک به دیدگاه

هرگز به اندازهی داشتن دستهات

 

خوشبخت نبودهام

 

«نه با خودم، نه با او

 

نه نيستم، نه هستم...»

 

مستم

 

تنها عصيان ناجی من بود

 

پيشواز بزرگواری ات

 

بلندبالای من!

 

بگذار اندامت را

 

پر از نرگس کنم

 

و از قرص آفتاب درآويزم

 

**

شاید برای همین

 

تمام عمرم دنبال کسی گشتم

 

که خدا مینامید خود را

 

تو آمدی و خدای من شدی.

لینک به دیدگاه

دریا دریا مهربانی ات را میخواهم

 

نه برای دستهام

 

نه برای موهام

 

نه برای تنم

 

برای درختها

 

تا بهار بیاید.

 

و تو فکر میکنی

 

زندگی چند بار اتفاق می افتد؟

 

و تو فکر میکنی

 

یک سیب چند بار می افتد

 

تا نیوتن به سیب گاز بزند

 

و بفهمد

 

چه شیرین می بود

 

اگر میتوانستیم

 

به آسمان سقوط کنیم؟

 

چند بار؟

 

راستی

 

دریای دستهات

 

آبی زمینی است؟

 

میدانی

 

سیاه هم که باشد

 

روشنی زندگی من است.

 

و تو فکر میکنی

 

من چند بار

 

به دامن تو میافتم؟

 

...

من فکر میکنم

 

جاذبه ی تو از خاک نبوده

 

از آسمان بوده

 

از سیب نبوده

 

از دستهات بوده

 

از خندههات

موهات

 

و نگاه برهنه ات

 

که بر تنم میریخت.

لینک به دیدگاه

دست هایت مال من؟

 

با دست های من بنويس

 

با دست های من غذا بخور

 

با دست های من موهایت را مرتب کن

 

فقط دست هایت را

 

از تنم بر ندار...!

لینک به دیدگاه

موهام خيس خيس است.

 

بپيچمش به انگشتهای تو؟

 

نمیدانم.

 

میخواهم بيايم توی بغلت.

 

با لباس بيايم؟

 

نمیدانم.

 

میخواهم شروع کنم به بوسيدنت.

 

تا هميشه؟

...

صبح که چشم باز کنم

 

موهام فرفری شده

 

اين را میدانم.

لینک به دیدگاه

می‌دانی؟

 

می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام

همه جا

بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟

 

هرچه می‌کنم

چهار خط برای تو بنویسم

می‌بینم واژه‌ها

خاک بر سر شده‌اند

 

هرچه می‌کنم

چهار قدم بیایم

تا به دست‌هات برسم

زانوهام می‌خمد.

 

نه این‌که فکر کنی خسته‌ام،

نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم

نه...

تا آخرش همین است

نگاهت

به لرزه‌ام می‌اندازد...

لینک به دیدگاه

از اين تنهايی هزارساله

 

خستهام

 

از بس تنهايی غذا خوردهام

 

تا لقمهای نان به دهن میگذارم

 

باران شروع میشود

 

و من چتر ندارم

 

تو را دارم.

 

...

 

میدانی؟

 

میدانی چرا بند نمیآيد

 

اين باران؟

 

خدا از خجالت آب شده. . .

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت،

 

چه حوصله ای !

 

اينموها، اينچشم ها ....

 

خودت می فهمی؟

 

من همه اين ها را دوست دارم...............:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

مامان من يك آرزو تو زندگيش داشته.

 

فقط يه آرزو.

 

هيشكي اينو نمي دونه. حتي بابا هم نمي دونسته.

 

مامان از بچگي آرزو داشته كه وقتي شوهر كرد، شوهرش براش گل بياره. اما بابام هيچ وقت اينو نفهميده.

 

آخرين نسل برتر - عباس معروفي

لینک به دیدگاه

وقتــی آدم یکــــ نفـر را دوستــــ داشتـــه بـــاشــد

 

بیشتـــر تنهـــــاستــــــــــ !

 

چــون بـــه هیــچ کــس جـــز همـــان آدم

 

نمـــی تــوانـــد بگـــویـــد چــه احســاسـی دارد...

 

و اگـــر آن آدم کســی بـــاشــد کــــه

 

تــــو را بــه سکـوتــــــ تشــویـق کنـــد

 

تنهــایــی تـــــــو کـــامــل مــی شـــود...

 

ســمفونی مــردگان / عــباس مــعروفی

لینک به دیدگاه

رمانی قد و قواره ات ببافم

بعد

آنقدر بخوانم و بخوانند

که چیزی به تنت نماند.

...

می خواهم با لب هام

نقطه نقطه بر تنت گل بنشانم

بعد

باغم را تماشا کنم

این باغ من است.

...

می خواهم با چشم هام

برای پیکرت لباس برازنده کنم

بعد

لباس ها را در بیاورم

از پیکری که خودم تراشیده ام.

...

می خواهم با دست هام

تنت را برسانم به خدا

بعد

دست به دامن خدا شوم..

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...