رفتن به مطلب

نظرسنجی مسابقه : خاطرات نوروز 92


- Nahal -

بهترین خاطره نوروزی؟  

150 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. بهترین خاطره نوروزی؟



ارسال های توصیه شده

سلام

 

از دوستانی که در مسابقه شرکت کردن ممنونیم
:icon_gol:

 

نظرسنجی چندگانه هست

 

نظرسنجی 4 روز باز هست

 

تبلیغات نکنید
:banel_smiley_4:

 

رای دوستانی که زیر 50 پست ارسالی دارن از تعداد آرا کم خواهد شد

 

درمورد نوشته ها نظری داشتین بفرمائین
:a030:

 

دوستان تازه واردی که علاقه به مسابقات ادبی دارند می تونن از پست اول تشکر کنن :

 

درمورد مسابقات نظری داشتید بفرمایید :

 

نظــــر شما در مورد مسابقات ادبی

باتشکر
:icon_gol:

  • Like 42
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خاطره 1

 

رفته بودیم کردان سمتِ برغان..طبق معمول هوا عالییییییییی و البته یه کم گرمhapydancsmil.gif

اینقدر شلوغ بود مسیر که خدا میدونه..از خودِ کرج تا نزدیکِ پل کردان شلوغ بود و ترافیک.icon_pf%20%2834%29.gif..گفتیم خوب حتما میخوان برن سمت قزوین و طالقان و راحت میشیم

نشون به اون نشون که همون ترافیک خیلی شیـــــــک با ما سمتِ کردان چرخیدن:ws28:

دیگه ما از خنده روده بر شده بودیم:ws28:

هرچی به برغان نزدیکتر میشدیم جمعیت بیشتر میشد و ترافیک قفل تر

شانس اوردیم که پسر خالم و داداشم شب به سمت برغان حرکت کرده بودنو جا گرفته بودن..

بلاخره رسیدیم و رفتیم پیشِ بابا اینا

چند ساعت بعدش پسر خالم ماشینشو سرو ته کرد طوری که صندوق عقب ماشین سمت ما بود

اهنگ گذاشتو صداشو تا اخر زیاد کرد و صندوق رو هم بالا زد...اول همه چیز خوب بود و ما همه دست میزدیم و گاهی هم رقص

بعد از ناهار دوباره اهنگ گذاشتیم..این بار یکی یکی خونواده های دور و اطرافمون پا میشدن یه قِر میدادن

سمتِ چپ..راست..اونورِ رودخونه 3 فرسخ اونورتر:ws28: اصن یه وضی بود

ما هم با دست زدن بیشتر جو میدادیم...

تازه اهنگ درخواستی هم داشتیم...از اونور رودخونه داد میزدن : اقا اهنگ و عوض کن..همین خوبه بزارش

:ws28::ws28: خلاصه برغانو ترکوندیم

 

 

 

خاطره 2

 

 

شب سيزده بدر بود و ما برنامه كوه داشتيم و قرار بود كه شب اونجا چادر بزنيم و بخوابيم.

كلي برنامه داشتيم. از بگو بخند بگير تا برنامه خواب ديگه. 2 تا چادر هم داشتيم.

جامون هم عالي

يهو يكي از بستگان تماس گرفت كه كجاييد و گفتيم كه كوه...

گفت الان مياييم اونجا icon_razz.gif

شنيده بودند كه ما قصد موندن در كوه رو داريم...

آقا ما يَك ضدحالي خورده بوديم كه نگوووو.

هيچي ديگه ما هم گفتيم كه مشكل نور داريم و ميخوايم برگرديم خونه و صبح زود مياييم.

اين رو ما گفتيم و اونا گفتند عه... آقا ما مسئله نور رو برطرف ميكنيم. بمونيد ما مياييم. ما هم كه ضدحال خورده بوديم گفتيم كه نه... خيلي اوضاع بده و ما ميريم.

ما رفتيم خونه و اونا موندند توي چادر ها!!! w58.gif

صبح زود ساعت ساعت 7-8 بود ما رفتيم كوه و ديديم كه بــعله.. چه خواب نازي تشريف دارند. ما هم نامردي كرديم... دور تا دور چادر رو با ترقه هاي بُمبي مورد هجوم قرار داديم. يَك صداهاي وحشتناكي توليد ميكرد كه نگووو :ws3::ws28:

از خواب پريدند و با همون حالت برگشتند خونه و خوابيدند :ws28:

ما هم دلمون خنك شده بود :ws3:

 

البته ناگفته نمونه كه ظهر همه دور هم بوديم و ناهار رو زديم و تا شب مونديم :ws3:

 

 

 

خاطره 3

 

چند وقتی بود که گیج و مات و مبهوت بودم.دور و برم پر بود از شلوغی و سروصدا.رفت و امد فامیل، خنده ها،تبریک ها،شیرینی، آجیل، همهمه و ازدحام مردم، ویترین رنگارنگ مغازه ها، هفت سین های جور واجور، صدای بوق ماشینا و.... من اما تو حبابی که توش افتاده بودم غرق بودم. انقدر دلم گرفته بود که فقط دلم میخواست برسم به یه جای خلوت و یه دل سیر گریه کنم.خسته بودم از این نقاب دروغینی که به چهره زده بودم. به ظاهر همرنگ با بقیه میخندیدم اما رنگ خنده با من جور نبود.

دنیای من عید نداشت، بهار نداشت، شادی نداشت، سرزندگی نداشت هرچی که داشت غم بود وغم.

مثل یک عروسک کوکی دور خودم میچرخیدم و هیچ حسی نداشتم اما یه وقتی به خودم اومدم و دیدم سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و با دیدن تابلوی مدینه النبی سیل اشکامه که گونه های سرد و بی روحمو نوازش میده.

30 اسفند 1391‌: مدینه النبی

اینجا دیگه مثل خیابونهای شهرمون نبود.سکوت بود و سکوت. همونطوری بود که من میخواستم.مگه لحظه ی تحویل سال نیست؟پس چرا این همه آدمی که اینجا نشستن ساکتن؟چرا شلوغ نیست؟همهمه و هیاهوی لحظه ی تحویل سال کو؟سفره هفت سینا، زرق و برق،لباس نو، صدای توپ و شیرینی و شکلات و آجیل و...پس کجان؟؟؟؟؟؟

به خودم اومدم.آره اینجا هرکسی یه سفره انداخته.هرکی به قدر آرزوهاش.

یکی سلامت میخواد.یکی سعادت.یکی سرور. یکی سرمایه. یکی سرزندگی.یکی سربلندی.سین سین سین سین هفت سین ها اینجا خیلی متفاوته...

رو به قبله نشسته بودم و آروم آروم گریه میکردم. هر چند لحظه هم سرمو رو به گنبد سبز رسول ا... بلند میکردم و یه نگاه... یه نگاه که تا عمق وجودمو جلا میداد و دوباره گریه...

منم قد دل خودم یه سفره انداختم.قشنگی سفره ی امسال من گنبد سبزی بود که زندگی منو سبز کرد.هفت سین امسال من سین هاشو از سبزی بقعه ی پیامبر گرفت.

امسال من زیر سایه ی حق پر از سلامت، سرزندگی، سرور، سعادت، سربلندی و سرمستیه.

یا مقلب القلوب و الابصار...

  • Like 28
لینک به دیدگاه

خاطره 4

 

 

اصلا انگار نه انگار ک عید بود. بعد از تحویل سال منو خواهرام رفتیم دور دور:w02:مردم ریخته بودن تو خیابون و همه خوشحال و بوق و سر و صدا......اینجا بود ک احساس خاصی پیدا کردیمو نیشمون تا بناگوش وا شد:4chsmu1:

ی پراید پر از پسر همه تا کمر بیرون بودن..حرکت اکروباتیکی انجام دادن با ماشین ک مو ب تنمون سیخ شد .......اصن مونده بود این ماشین کله ملق بزنه:ws3:

رفتیم خونه عمو و دخترعموها رو هم سوار کردیم .....اهنگ در حال پخش:

کی بلده چشمک بزنه ؟؟؟؟؟؟؟

من من

من من

کی بلده خوب قرش بده؟؟؟؟؟

من من

من منdancegirl2.gifو ما هم یکم الودگی صوتی ایجاد کردیم تا حال و هوامون عوظ بشه.icon_pf%20%2834%29.gif

بعد اومدیم خونه و مهمان نوروزی. اقایی ک کر و لال هستن.2 تا پسر دارن.پسر ک نه شازده پسر. اصن فرشته:ws37:

ب محظ ورود دست دادن و روبوسی.و عید رو تبریک گفتن و بلافاصله خودشونو معرفی کردنw73.gif(یکی 5 ساله یکی اول دبستان)

این من بودمو خونوادم:jawdrop:ک چطور این بچه ها انقد مودبن.......از بزرگه(نریمان) پرسیدیم تو خونه بازی میکنی, دوست داری چیکاره بشی؟

گفت نه اصلا.من فقط درس میخونم.میخوام دندون پزشک بشم:banel_smiley_4: گفتیم بابات موبایل داره؟؟؟؟(یادمون رفته بود ک باباش کر و لالهsigh.gif) گفت بابام نمیشنوه و حرف نمیزنه ک موبایل داشته باشه.....sorry.gif(اصن داغونمون کردTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif)

پدرشون با وجود این نقص ب قدری باهوش و تیزبین و مبادی اداب هستن ک داشتن همچین بچه هایی خیلی عجیب نبود .

کاش مال من بودن(عاشق پسربچه هام)........نریمان چشاش ابی بود ,کیوان موهاش فرفری و شرابی:ws37:

و دیگر هیچ.........

 

 

خاطره 5

 

 

خیلی آغاز خوبی بود خیـــلــــی خـــــــوب

اول این خوبی با زیارت خاتم پیامبران شروع شد .آخ چه حال و هوایی داشت چه حال و هوایی و چه صفایی اما همراه با چه غم بزرگی !

خدا لعنتشان کند و هر چه زودتر نسلشان را برکند که اینقدر زیادن که تنها به فرج میتوان امیدوار بود.

حواسم نبود یک دفعه هر چه در دل داشتم گفتم درست فهمیدید مدینه بودم شهر غم و غربت .چه تلخ هست در شهر خودت غریب باشی خیلی سخت هست پیامبر یک دین باشی و ببینی هر کدام از پیروانت به اصولی به روش خود عمل میکنند، نه به آنچه تو گفتی و آورده ای!

آه چهــار امام معصوم در گوشه ای و تنها یک وجب خاک و سخت تر از همه ی این ها نگذارند حتی به پشت پنجره بقیع بروی و زیارتی بخوانیTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gifخدا لعنتشان کند .حق داشت علی حق داشت که بی بی دو عالم را مخفیانه خاک کرد

و چه غریبند این عزیزان در دیار خودشان

و تو که شیعه علی هستی در این شهر جایی نداری هیچ جایی هیچ جایی TAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

اگر گوشه ای ببینند جمع شده اید و دعا میخوانید و اشکی برای غربتشان میریزی پراکنده تان میکنند با ترس گوشه ای میایستی و برای خودت دعا میخوانی دعا به دلت نمی چسبد همه دلهره .دو رکعت نماز که میخوانی همه به حکم کافر مینگرندت جرئت نداری سر به تربت بگذاری بی حرمتی میکنند.تنها میتوانی از ته دل برای ظهورش دعا کنی شاید آن موقع ذره ای از درد دل صاحب الزمان باخبر شویم ذره ایTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

مدینه را وداع گفتم عازم بیت الله الحرام شدم شور و ترسی در دل

یعنی خدا به آن بزرگی من بنده پست خود را به دیدار طلبیده است

مگر می شود؟

چه خدای بزرگی....الله اکبر

لباس احرام پوشیدم.خودم را در کفن مرگم دیدم

آماده مرگ شدم

لبیک گفتم و دعوت حق را اجابت نمودم

ترس وجودم را گرفته بود اشک امانم را بریده بود

اگر خدا مرا با این همه گناه نپذیرد چه کنمTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

رو سیاه درگاهشم اگر خطاپوشم نشود رو به که کنم

شب بود حوالی ساعت 2و نیم بامداد.

شب اول قبر با پاهای خودم به محضرش به عرشش در زمین میرفتم اما خودم را در مقابل عرش الهی میدیدم میز محاکمه

چه سجده ای بود

ناگهان آرام گرفتم

گویی ندایی گفت خدا بخشنده است نگران نباش او آمرزنده مهربان است

همراه با فرشتگان طواف گفتمش و گویی صاحب عصر نیز با ما طواف میکرد هر چه چشم گرداندم ندیدمش

چقدر جاه طلب !تو که باشی که لیاقت دیدن صاحب عصر را داشته باشی آخرvahidrk.gif

اما مطمئنم بود چون نام ما به نام یاوران او بود و او زمام دار گروه ما مگر میشود که نباشد در جمع انصارش؟!

.....

اعمال را شروع کردم

مانند اسماعیل در دامان هاجر(حجر اسماعیل)پرورش یافتم و جا پای ابراهیم گذاشتم و نماز خواندم

اکنون وقت هاجر شدنم رسیده بود و بین صفا و مروه سعی کردم چه خستگی و درد شیرینی بود

 

نماز صبحی خواندیم

 

و طواف مجددی

از مکه بیشتر بگویم مکه هم آن قشر دیگر مسلمانان زیاد بود اما غم مدینه را نداشت

زیبا بود و رویایی نه غمی داشتی نه دردی همه دردها در آنجا فراموش میشد

حداقل میدیدی قبله همگیتان یکیست آرام میشدی

و امیدوارتر به اینکه روزی همه یک سنت را انجام دهند آن هم به شیوه درستش

 

روزهای مکه هم به سان برق گذشت تا چشم باز کردم خودم را در فرودگاه دیدمTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

 

گویی همه این روزها خوابی بود خوابی که خیلی زود تمام شد

امیدوارم همه آرزومندان دیدار حق به آرزوشان برسند

آخ که چقدر درد فراغ یار سخت است

 

 

خاطره 6

 

 

یک روز مثل همه روزای دیگه با اتفاقات کوچیک ومتفاوت ، چه روزهای آرومیه این روزا ...

سلام آینده م ، چطوریایی ؟ اینم از داستان امروزت واسه فرداهایی که به فراموشی سپرده خواهد شد ...

 

از 30 اسفند بودیم عروسی دخترعمو ،خونه عمو چون کوچیک بود رفتن خونه پدری خانمش که یه محل بالاتر از محل ماست ... از اون خونه قدیمیای بزرگ با یه عالمه اتاق های تودرتو ... همه واسه خودمون جا رزرو می کردیم اونجا ... یه بساطی داشتیما ...

سال که تحویل شد همه رفتیم اونجا بزن و بکوب و مابقی ماجراها ... میخواستیم تا 13 اونجا بمونیم ، عمو طاقت نیاورد و ما رو از اونجا بیرون کرد خودشم درو قفل کرد و گوشامون کشید کشون کشون ما رو آورد خونه .. . J

هر رو ز یه چی رو بهانه می کردیم و موندگار می شدیم ...یه روز باربرون یه روز حنابندون فرداش عروسی روز بعدشم گفتیم تنهایین حوصله تون سر میره افسردگی می گیرین ما می مونیم پیشتون J زنعموئه میخواس موهاشو بکنه ...

شب عروسی عروسو بردیم یه شهر دیگه تحویل دادیم و موقع برگشت به خودمون اومدیم دیدیم ای دل غافل ماشینا جیم زدن چه کنیم چه نکنیم یه نیسان با خودمون آورده بودیم که اصولا پسرامون محض خنده و اینکه دور هم باشن جمیعاً توش نشسته بودند ما هم گفتیم ما می توانیم ... تو اون هوای بارونی 21 نفر آدم گنده پشت نیسان به صورت mp4 نشستیم و یه مسیر 35 دقیقه ای رو عینهو این مرغای منجمد طی کردیم ... حالا بماند که اوضاع در هم برهم و بگو و بخندی بود اونجا اگه گشت ارشادی اون موقع شب وجود می داشت ما رو از دم به دار می کشیدن ولی حالا فکر کنین تو این وضعیت ماشینه بخواد بره گاز بزنه ... بهمون گفتن ساکت شین اینجا ماموره نگو که رفته بودیم پمپ بنزین و آقا داشت گاز می زد اونایی که جلو نشسته بودن رو پیاده کردن ما 21 نفر اون پشت .. چقدر گناهی بودیم ما ... اگه منفجر میشد این ماشینه بیشتر شبیه چرخ گوشت میبود ... تا ماشینه خواست راه بیفته یکی یه چی گفت که کل جمع منفجر شد از خنده و ملت هنگ کرده بودن و خیره شده بودن به ماشین و ...

 

 

 

 

خاطره 7

 

 

از روزی که فهمیدم لحظه تحویل سال هر آرزویی که کنی،برآورده میشه،دیگه تمام طول سال رو به این فکر میکردم که تو اون لحظه چه آرزویی کنم

و هرچه که به این لحظه نزدیک تر میشدم حساسیتم هم بیشتر میشد

از دی ماه اونم درست در یک روز سرد زمستونی که قطره های بارون آروم آروم به شیشه ها میخوردن،این آرزو هم آروم آروم به دل من ضربه میزد

گفتم آخ جون این همون آرزوییه که میدونم بعد از گفتنش ،هیچ وقت پشیمون نمیشم

زمستون رفت و اولین شکوفه بهاری اومد نشست رو درخت

گل محمدی باغچمون با اولین خنده اش نوید بهار رو میداد وقلب من هم به شوق اون لحظه قشنگ،ریتم زیبایی گرفته بود

............

بالاخره چهارشنبه رسید

اول رفتم قرآن رو از تو تاقچه برداشتم وبوسیدم

بازش کردم وگفتم خدایا تو رو به کلام خودت قسمت میدم و با کلام خودت باهات حرف میزنم

چون کلمه های من،در مقابل عظمتت کم میارن

بعدش یه سر رفتم پیش ماهی گلی قشنگم که واسه خودش تو تنگ میچرخید و بهش گفتم :تو هم با من آرزومو تکرار کن چون تو بی واسطه با خدا حرف میزنی

بعدش بایه شور خاصی رفتم تو باغچه واز کنار گلهای شعدونی،سبزه رو برداشتم

بهش گفتم تو که داری قد میکشی تا خدا،یادت نره لحظه تحویل سال،آرزومو تو گوش خدا بگی

انقدر غرق صحبت با سبزه بودم که یادم رفت چند دقیقه دیگه سال تحویل میشه

زودی رفتم بقیه چیزا رو گذاشتم روی سفره

زودی همه رو صدا کردم اومدن نشستن

قرآن رو گرفتم دستم

آروم آروم دعای تحویل سال رو تکرار کردم

چزی نمونده بود تا اون آرزوی قشنگ رو بگم فقط 10 ثانیه

چشمام رو دوختم به آیه ها وآروم گفتم :

خدایا ببرم به سیاره خودم پیش گل سرخم:icon_gol:...

....

آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و دو مبارک باد

(و این آرزو شد بهترین خاطره من در این سال وبرای همیشه ماندگار شد)

  • Like 30
لینک به دیدگاه

خب تقریبا همه رو با حوصله خوندم. دنبال جملات ادبی بودم ولی کاش دوستان بیشتر تلاش میکردن.

ضربه زدن آرززو به دل،ریتم زیبای قلب..، سیاره خودم... در متن 7 زیبا بودن:icon_gol: ولی تشکر از همه

  • Like 8
لینک به دیدگاه

خاطره های دوستان رو خوندم ...دو نفر حاجی داشتیم..... حجتون قبول ...:icon_gol::icon_gol:

بی آلایشی و صداقت قلب دوست صاحب خاطره شماره 7 رو هم بهشون تبریک میگم....:ws37:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

خاطرات نویسی کمیتی نیست....

 

خاطره ی یک نفر تو حال و هوای خودشه....

 

یکی تو فضای روحانی...یکی تو لذت های کوچیک دنیایی....

 

یکی خاطره اش خاکستری....یکی خاطره اش سفید..یکی سیاه....

 

این میون هر کسی از هر خاطره برداشت خودش رو داره...

 

شاید برای هر کدوممون هر یکی از این خاطره ه برامونا یک حسی به وجود بیاره...

 

بگیم این که خاطره نبود...یا اون که خاطره نبود...این اصلا خوب نبود....

 

در نهایت....هر کسی براساس حال و هوای خودش خاطراتش رو ضبط می کنه و در نهایت پخش....

 

و به اندازه ی آدم ها خاطرات وجود داره و به اندازه ی همون ها نظر.....

 

اونچه که مهمه کنار هم قرار گرفتنشون و نشون دادن حس و حال های متفاوته....

 

عنصری که ما نیاز داریم امروزه...کنارهم قرار گرفتن نظرات و حال و هوای متفاوت در کنار هم....

 

 

ممنونم از دوستان خوبم که خاطراتشون رو برای من و دیگران به اشتراک گذاشتن....:icon_redface::icon_gol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه
یسیار زیبا بودن مخصوصا سه تای آخر:w16:

ما تازه کارا چه گناهی داریم تازه واردیم:sad0:رأی ما حساب نمیشه:sad0:

 

عزیزم انشالله یکم بیشتر فعالیت کن :w16:

بخاطر جلوگیری از تقلب این قانون رو گذاشتن :a030:

رای هم که دادی :hanghead:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...