رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

sih2kj01c83q1t8kzbim.jpg

 

تمام کاری است که برای تو می‌کنم

 

مرگ، خواهم مُرد،

اما این تمام کاری است که برای تو می‌کنم

نخواهم ترسید،

در آن لذت زیادی برای تو نیست

آه نخواهم کشید

و اشک نخواهم ریخت و نخواهم لرزید

مرگ، خواهم مرد،

اما این تمام کاری است که برای تو می‌کنم

 

من در تاکستانِ زندگی، کارگری کردم

و از این شراب لکه‌هایی بر پوستم می‌نشیند

سه زن برای شستن من آمده‌اند، اینجا لحظه‌ای

و این لکه‌ها را بردن نمی‌توانند

 

بگذار بیهوده منتظر بمانم، به مانند عروسی

چرا که خواهم مرد

و این تمام کاری است که برای تو می‌کنم

چیز زیادی برایت باقی نمی‌گذارم، چهره‌ام پیر است

 

به تو نگاه خواهم کرد با دو چشم شیشه‌ای

و وقتی بر لاشه‌ی بیچاره‌ام به احیا نشسته‌ای

خواهی دید که اولین نفر نبوده‌ای

 

ترجمه مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه

وقتی به این فکر می‌کنم که

چگونه زمان به کودکی فراموش کردن را می‌آموزد

که او که بود و از کجا

و به او راه، تنهایی، رفتن را یاد می‌دهد

اشیاء را نام نهادن، پرسیدن و آن را فراموش کردن:

 

وقتی فکر می‌کنم که چه کم باقی می‌ماند

و چگونه پس از پرسش‌های زیاد دیگر نمی‌پرسی

و چگونه پس از شکایت‌های زیاد دیگر شکایت نمی‌کنی

و چگونه تغییرها تنها چیزی هستند که باقی می‌مانند

 

پس به همان اندازه از کفش تخت می‌ترسم

از اولین لکه‌های قهوه‌ای بر دست هایم …

اولین عصا …

 

بر پیشانی‌ام حالا، پیش‌ترها بر دهانم

اگر زمان این همه را می‌تواند، پس اجازه دارم بپرسم

که آیا او ترس‌هایم را قابل تحمل خواهد کرد

 

ترجمه مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه

جانت نیز می‌آرامد…

تا وقتی در پی بخت و اقبالی

اما خود مهیای خوشبختی نشده‌ای

آن چه می‌خواهی از آن تو نخواهد شد.

تا وقتی بر آن چه از کف داده ای، می‌مویی

مقصدی برای خود داری و خستگی ناپذیز می‌پویی

نخواهی دانست، آرامش چیست.

تنها آن زمان که از آرزو چشم برمی بندی

دیگر تو را نه هدفی است و نه خواهشی

ودیگر بخت را به نام نمی‌خوانی

نه دلت

که جانت نیز می‌آرامد.

 

ترجمه علی عبد الهی

لینک به دیدگاه

بدون تو

بالشم شب‌ها به من خیره می شود

نگاهش مثل سنگ قبری است

که زیرش هیچ کسی را خاک نکرده باشند

فکرش را هم نمی کردم این قدر تلخ باشد

که آدم تنها بماند

که تو نباشی تا سرم را بگذارم روی موهایت

که خوابم ببرد روی موهایت

توی خانه‌ی ساکتم

که لامپ سقفی اش کم نور شده

دراز می کشم

تنها

آرام دستهایم را از هم باز می کنم

تو می آیی در آغوشم

دهانم که داغ است را

به دهان تو می رسانم

به همین آرامی

و خودم را می بوسم

با خستگی

با ضعف

و بعد ناگهان بیدار می شوم دوباره

و دوباره دور و برم

شب سرد

هنوز در حال

تاریک تر شدن است

ستاره‌ی پشت پنجره چقدر پر نور شده

موهای بلوندت کجاست؟

دهان زیبایت کجا رفته؟

من درد را با شوق سر می کشم

و نیز زهری را

که توی هر مشروبی هست

فکرش را نمی کردم که این قدر تلخ باشد

که آدم تنها بماند

بدون تو بماند

ترجمه: محمد حسینی مقدم

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

دوستت دارم که...

چنین

دیوانه‌وار و نجوا کنان

شباهنگام به سوی تو آمدم

- که دوستت دارم -

و تا فراموشم نتوانی کرد.

روانت را با خود بردم

با من است

روان تو

هم اکنون

برای من است

به تمامی

در خوشی‌ها

و

ناخوشی‌ها

و

هیچ فرشته‌ای

نخواهد توانست

تو را از

عشق سرکش و سوزان من

رهایی بخشد

لینک به دیدگاه

گریز جوانی

تابستان خسته سر خم می کند

و تصویر زردفام اش را در دریاچه می نگرد

خسته و غبار آلود منم

که در سایه ی درختان خیابان آهسته گام میزنم

بادی نرم وزان در درختان تبریزی

و آسمان پشت سرم شنگرفی

پیش رویم تلواسه های شبانه

و غروب آفتاب - و مرگ

خسته و غبارآلود منم که آهسته گام می زنم

در قفایم جوانی به تامل باز میماند

سرزیبایش را فرود می آورد

و دیگر خوش ندارد همراهی ام کند

 

ترجمه : علی عبداللهی

لینک به دیدگاه

[h=3]در مه[/h]شگفت است، پرسه زدن در مه!

هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،

هیچ درختی، درخت دیگر را نمی بیند،

همه تنهایند.

زندگی برایم پر فروغ بود

آن گاه که جهانم پر از یاران بود؛

اکنون دگر مه فرو افتاده است،

دیگر هیچ چیز به دیده در نیاید.

براستی خردمند نیست،

آن که تاریکی را نشناسد

تاریکی ای که پیوسته و آهسته

او را از همگان جدا می سازد.

شگفت است، پرسه زدن در مه!

زندگی انزوایی ست.

هیچ کس، هیچ کس را نمی شناسد،

همه تنهایند

 

ترجمه: رضا نجفی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

تو آنجا

 

خیابانی روشن . خانه ها . خورشید

دلم می خواست اینگونه می توانستم بنویسم

و هر چه که می نامیدم ، حاضر بود

مثل آموزگاری که در کلاسش صدا می زند

یانسن ( حاضر ، آقا !)

پیترز ( حاضر !) ، فان در پلاس (هستم !)

من اما از آنچه که دیگر نیست می نویسم

از تو . ( سکوت) تو آنجا . تو . ( هیچ پاسخی )

یا از چیزی می نویسم که هنوز باید بیاید

از جامعه ایی

که قانون اساسی اش شعری است و

وزیر رویاها دارد

از چیزی می نویسم که باید بیاید و زمانی بود

آموزگاری هستم برای یک کلاس خالی

 

برگردان: مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

اکنون

حالا دیگر می باید به رخوت های بیشتری عادت کنیم

به عشقی که گم شد و آن چه هنوز باقی ست

ظرافتی که در این هوای پاییزی هست و بوی کاج ها

و این اندیشه که چگونه این همه چیزمی تواند باشد ،

تو را رها نمی کند

و حدودِ هیچ . بر این چهار دیوار مداوم شبیه هم

و این زنگ خانه ای که دیگر هیچگاه به صدا در نمی آید

روزی بیست بار با دقت از پنجره به دور ها نگاه کردن

و همیشه خودت بودن به همراه کسی که شب با او شراب می نوشی

و آنچه برای من باقی می ماند ، کافی نیست تا به کسی بدهم

کسی که من هنوز هستم. فقط برای خودم تنهاست

 

برگردان: مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

فقط برای رسیدن به جایی نباید از خانه بیرون بزنی

از راه دیدن هم می توانی

باید ببینی که چیزی برای دیدن نیست

تا بگذاری همه چیز به همان شکل قدیم بماند

همین جا ، در همین زمان می توانی

چیزی باقی بگزاری برای پس فردا

برای این کار امروز باید کاری بکنی

کاری برای فناپذیری

 

برگردان: مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

زمستان

سیاه ی شوق ها

کتابهای قدیمی نسکیو و چخوف را به من بده

بعد از بارها سفر بی حاصل

کسی را به من بده که دو تار مو از من بکند

و لبخند زنان بگوید : پیر شدی

به من همه چیز را بده و بگو : این چیزی نیست

به من چیزی نده و بگو : این همه چیز است

خودم را بمن بده ، خودت را بمن بده

هر چیزی را که باید ، جستجو کرده ام

حالا عاقبت چیزی را به من بده

که همیشه داشتم

 

 

برگردان: مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=4]زمستان[/h]در جنگل درخت ها را می بینی

و این نور ، نور نیست بلکه برداشتی ست از آن

در نبودِ آفتاب هیچ چیز

تازه نیست

با این حال

تاریکی مطلق نیست

تازمانیکه برف هست

شب بی چشم انداز نیست

نوعی روشنایی از نوعی باور است

که فکر می کند

تاریکی مطلق نمی آید

تا زمانیکه هنوز برف هست ، امید هم هست

 

 

برگردان: مودب میرعلایی

لینک به دیدگاه

یکی بود, یکی نبود, مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان, روی دو پا راه می رفت, لباس می پوشید و انسان بود, اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده می توانند بیاموزند چیزها آموخته بودو آدمی به نسبت باهوش بود. آن چه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که : رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو نماید.

 

هرمان هسه/گرگ بیابان/صفحه 67

لینک به دیدگاه

یک معلم، حضور ده تا کره‌خر را در کلاس درس، به یک دانش‌آموز با نبوغ ترجیح می‌دهد. درواقع حق با اوست چون وظیفه او پرورش روح استعداد و نبوغ نیست، بلکه باید حساب‌دان، لاتین‌شناس و افراد مؤمن تحویل دهد.

 

هرمان هسه/زیر چرخ

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

گل، درخت، پرنده

 

در تهی، تنهایی

در انزوا می‌گدازی ای دل!

تو را سلام می‌گوید از کناره‌ی معاک

تیره گل درد.

شاخساران خویش را می‌گستراند

بلند درخت رنج

لابلای شاخه‌ها نغمه سرمی‌دهد

پرنده‌ی ابدیت.

گل درد خموش است،

واژه‌ای نمی‌یابد،

درخت قد می‌کشد تا به ابرها

و پرنده پیوسته ترانه سرمی‌دهد.

 

 

مترجم: رضا نجفی

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

یافته راه درون

فرو شده درگداز خویش

دل فرزانگی را هرچه پیش تر دانست

خداوجهان در خاطرش

تمثیلی بود فقط ، همین ودیگر هیچ !

هر که داری وپنداری

او را گفتی ست وشنودی با روانش

روانی توأمان دنیا وخدا .

 

سال چهارم جنگ

وقتی شب ، سردو غم انگیز است و

صدای باران نمی آید

ترانه ام را می خوانم

چه کسی به آن گوش می سپارد ؟ نمی دانم !

وقتی دنیا پراز جنگ وهراس است

عشق از کف رفته

درجایی پنهانی می سوزد

حتی اگر کسی نبیندش .

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

غریب است سرگردانی در مه !

آنجا که تنهاست هرسنگ و بوته‌ای،

و هیچ درختی درخت دیگر را نمی‌بیند.

همه تنهایند.

پر از دوست بود دنیا برایم،

آنوقت که زندگی‌ام نور بود.

اینک که مه فرو می‌افتد.

دیگر کسی قبل رویت نیست.

راستی که هیچکس عاقل نمی‌شود،

مگر اینکه تاریکی را بشناسد،

که خاموش و گریز ناپذیر،

از همه جدا می‌کند او را.

غریب است در مه سرگردان شدن!

زندگی تنها بودن است.

هیچ کس چیز دیگری نمی‌شناسد.

همه تنهایند.

لینک به دیدگاه

شب ها که دریا گهواره ام می شود

و سوسوی ستاره های رنگ پریده

رویِ موج های عریض اش استراحت می کند

آن زمان خودم را از همه کارها و عشق ها رها می کنم

آرام می شوم و تنها نفس می کشم

دریایی تکانم می دهد

که سرد و ساکت در دل هزاران چراغ آسمان دراز کشیده

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...