رفتن به مطلب

مسابقه خاطره اعضا از انجمن


sam arch

کدوم خاطره رو می پسندین؟  

123 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. کدوم خاطره رو می پسندین؟



ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 41
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خاطره اول:

 

حوصله داشتی تا تهش بخون..دلیل نیومدنم رو مثه یک کلید تو این نوشته گذاشتم...:ws37:

 

گهگاهی سرک می کشیدم با یوزر پسر عموم تو این انجمن..راستش واسه کِش رفتن اطلاعات بود...:gnugghender:

 

یک پروژه ی آماده ای...یک مقاله ی خوبی...از این دست سرقت های علمی...

 

کم کم بیشتر پاگیرش شدم..تازه کرکره ی فیس بورق و چت روم رو کشیده بودم پایین...اومدم بود این میون لول می خوردم تو سایت های نتی...

 

این میون لا به لای این پست بالا و پایین کردن ها...یک آشنا هم پیدا کردم...فکرش رو نمی کردم اونم پایبند این سایت و فروم و از این دست روابط مجازی باشه...چقد سوژه اش کردم تو دانشگاه بماند...:ws3:

 

آخه کسی که رو کاغذ هایی رنگ و رفته ی قدیمی چیز می نویسه و چه به اومدن تو دنیای مدرن!:banel_smiley_4:

 

بگذریم..بریم سر اصل مطلب...

یک روزی..تو خیابون خفت گیر شدم..یک چاقو گذاشته بودن بیخ گلوم..گفتن خالی کن هر چی داری....:guntootsmiley2:ما هم که دیدیم طرف نصف ما نیست..در افتادیم..دو تا زدیم.دو تا هم خوردیم...:ghd8rpyczsi4wew2e4j

 

به هر حال نامردا کیف دوشی مارو زدن..:sigh:

 

یادمه اون شب برگشتم خونه...یک دوش گرفتم..نشستم پشت پی سی خونه...لب تاپ که برده بودن...همراه یک عالمه مدارک دیگه...:putertired:

 

تاپیک گاه نوشته ها رو وا کردم...نشستم به نوشتن...حرص داشتم...حرصم تو واژه ها ریختم و یک متن نوشتم از یک موتور دو ترکه که سواراش هستی ام رو برده بودن...

نه اینجوری صاف بزنم و بگم مثلا خفت کردن ها...نه بابا...صریح نگفتم..:ws37:

 

نمی خواستم ترحم بگیرم بعدش از دوستان تو پروفایلم...یک جوری استعاره ای نوشتم...یاد گرفتم از یک دوست که همچی رو نریز تو داریه...یک جور بنویس و حرف بزن که پشتش واسه کسایی که عمیق فکر می کنن هم یک تلنگر داشته باشه...

 

نمی دونم چند روز گذشت...فهمیدم پستم رو حذف کردن،تازه خودم نفهمیدم...یکی بهم گفت....برام مهم نبود...ولی بعدش..در پس اون پست حرف هایی شنیدم...و قضاوت هایی شنیدم که از حادثه ی اون خفت شدنم هم برام سخت تر و سنگین تر اومد...

 

من متهم شدم به اینکه کنایه زدم...و چقد سخت...و چقد سنگین...که وقتی طرف قضاوت کرد...تو دیگه هر چی توضیح بدی..کارساز نیست...و همه ی اونها به خاطر اینکه یک واژه ی متن من شبیه یک واژه از عنوان یک تاپیک دیگه بود...:ws37:

 

خاطره تلخی که...دلیل اصلی شد واسه اینکه به همراه فیس بورق و چت روم....در نواندیشان رو هم بر خودم ببندم یک مدتی...:w16:

 

و به این نتیجه برسم که شک مثه خوره ست...باعث می شه هم روح شکاک رو آزار بده و هم شکاک دست دراز کنه به هر کی که شک داره پَنجول بندازه...:ws37:

 

بعد از اون واقعه نه گله کردم و نه شکایت..نه به این گفتم و نه به اون...کاری کردم که از یک دوست یاد گرفتم......گذشتم ،البته از خودم..نه از قضاوت کننده...:ws37:

 

 

 

:icon_redface::icon_redface::icon_redface:

 

خاطره دوم:

 

سلام

 

به نام خداوند بخشنده مهربان

 

ازبچگیم بهم گفتن اگر یه چیز رو ازته دل ازخدا بخوای،خدا بهت میده

ولی من باورش نمیکردم چون

هر چی بهارها یبیشتری رو میدیدم،خزان های زندگیم بیشتر میشد و آرزوی باران ها ی بیشتری روداشتم تا همه غم هام رو بشوره

نه اینکه بارون نبودا بود امانه اینکه غمهام رو بشوره

بارون غم میبارید رو سرم اونم بی وقفه

انگار بزرگ که شدم ،غمهام هم بزرگتر میشد

حالا این جمله رو من فقط تو یه چیزی خلاصه کرده بودم یکی بیاد و یخ دلم رو آب کنه

یه شب که دیگه بریده بودم ،از ته دلم داد زدم که خدایا تو که وعده دروغ نمیدی پس این همه تنهاییی چیه ؟

خب تو بزرگی و تحمل تنهایی روداری اونوقت انتظار داری منم تحمل داشته باشم؟

گفتم خدایاتوخودت یه خورشید توآسمونت داری خب یه خورشید هم تو آسمون دل من روشن کن

فکر کردم خدا صدامو نشنید

روزهام رو مثل همیشه به شب رسوندم هر چند که روز و شبم یکی شده بود

تو یکی از همین شبها که دیگه از همه چیز ناامید شده بودم ، یه پیغامی از یه دوست برام اومده بود

آدرس یه جایی رو داده بود

آدرس یه خونه

اما چه خونه ای؟ یه خونه تو همین دنیایی که واقعی نبود دنیایی که تویه جعبه اسیر بود

دنیایی که بود و نبودش،به روشن وخاموش کردن همین جعبه بند بود

ولی خب آدم تنها خسته ست همش میخواد از این تنهایی فرار کنه

منم اومدم تو این دنیا

اولش ترسیدم تو این دنیا هم مث دنیای واقعی تنها باشم

اولش بودم اما وقتی خورشید زندگی من تو این دنیا، برقش تو چشمم زد،فهمیدم که مجازی و حقیقی ،پلهایی هستن که فقط دست دلمون میتونه بشکنشون

به خدا گفتم خدا یا من اینجا چیکار میکنم ؟گفت :مگه نگفتی آسمون دلت خورشید میخواد؟

 

نکنه دلت تاب گرماشو نداره؟

فهمیدم قضیه جدیتر از این حرفاست

دل من هم این پل رو شکست و به خورشیدش رسید

 

حالا آسمون دلم نه تنها به خورشیدش رسید،که پر از ستاره هایی شده، که هر کدوم یه اسمی دارن که حتی اگر چراغشون تو این دنیای مجازی خاموش باشه ،چراغشون همیشه تودل من روشن هست

من الان دنیایی دارم که از هر دنیایی برا من واقعی تره درسته که اسم دنیای من نواندیشانه اماستاره های من که اینجان،فقط فکرشون نیست که با طراوت و نو هست بلکه دلشون هم همیشه انگار بارون

توش باریده باهمون مهربونی و محبتی که بارون داره

آدم اگر عاقل باشه که به خاطریه کلمه مجازی و حقیقی که خودش ساخته ، بیخیال خورشید و ستاره هاش نمیشه که

میشه؟

  • Like 44
لینک به دیدگاه

خاطره سوم:

 

خاطره از انجمن زیاد دارم

:ws3:

اما بهترین خاطرم مربوط میشه به سال اولی که انجمن عضو شدم:w16:

اون موقع هنوز بچه ها رو درست نمیشناختم و فقط با تعداد انگشت شماریشون در ارتباط بودم

یادمه واسه تکمیل پروژه پایانی کاردانی توو انجمن دنبال مطلب میگشتم و با دوستم که معرفم به اینجا بود توو تاپیک 4 دیواری معماری با 2 3 تا از بچه های شهرسازی میزدیم توو سر و کله همvahidrk.gif

تازه یکیشون اینقده کل کل بهش فشار اورده بود که دمپایی ابریشو پرت کرد منتها من جا خالی دادم خورد پای چشمِ رفیقش:ws28::ws28:

هنوزم همونجا مونده مدارکشم موجوده خدایی نکرده نگین از خودم میگم:whistle:

یه خاطره دیگه هم دارم...مربوط میشه به اکیپ تخریب:gnugghender:

یه سری رفته بودیم پروف یکی از بچه ها رو تخریب کنیم....وسطاش خودشم آن شد باهامون همکاری کرد:ws28:

نمیدونستیم کجا بریمم قایم شیم دیگه

icon_pf%20(34).gif

 

:icon_redface::icon_redface::icon_redface:

 

خاطره چهارم:

 

سال اول انجمن بود و هنوز خیلی نوپا بود انجمن. تو اوجش، کاربرای آنلاین 30تا کاربر و 100تا مهمون میشد.

بازار بحثای سیاسی و انتخابات هم داغ بود هنوز.

یه شب که مثل همیشه تو انجمن میچرخیدم و پست میدادم و با بچه ها صحبت میکردم، یهو دیدم اوه چقدر کاربر آنلاین هستشw58.gif

کاربرای عضو نزدیک به 100 نفر اینا میشد. انگار حمله کرده بودن به سایتw58.gif

هم غافلگیر شده بودم و هم خوشحال شده بودم، هم گرخیده بودم:ws3:

دقیقاً خودمم آخرش نفهمیدم چه حسی داشتم:ws3:

بعد فهمیدم سایت همسایه فیلی شده بود ترکیده بود، همه سرازیر شده بودن اینجا و اسپم بارونی شد. اکثر بچه ها رو هم نمیشناختم.icon_pf%20(34).gif

از ترس سریع پاشدم رفتم تو بخش مدیرا گفتم بچه ها اون سایته فیلی شده همه یهو اومدن ریختن اینجا، حواستون باشه اینجام نترکه یه وقت:banel_smiley_52:

خلاصه مثل مرغ پر کنده داشتم پر پر میزدم اون وسط که چی به چیه الان وضعیت. همه همدیگه رو میشناختن و منم اکثرشونو نمیشناختم. لامصب حس غریبی بهم دست دادا:sad0:

اون موقع فرناز (Frnzt) تا حد زیادی توضیح داد بهم که اینا کی به کی هستن و ایل و طایفشون چیه تا یه کمی نفس راحت بکشم:ws3:

البته بعضیام انگار آشنایی قبلی داشتن و چایی نخورده سریع فامیل شده بودن. از همون اول اومدن اذیت کردنicon_pf%20(34).gif

:icon_redface::icon_redface::icon_redface:

 

خاطره پنجم:

 

یادم می آد عصر بود.پشت لب تاپ نشسته بودم و فکر می کردم کجا سر بزنم تو این بی کاری.

یادم اومد.بچه ها می گفتن یکی از بچه ها سایت زده...اسمش رو دقیق یادم نبود.یک چیزی تو مایه های 90 فردوسی پور ذهنم بود.

 

مهندسان دقیقه ی نود؟.ک همین چیزایی.سرچ کردم.یادمه تو همون اوایل یک تارنما رو وا کردم.

روراست من اصلا تا حالا فعالیت جدی نداشتم تو نت.نمی دونستم فروم چیه.به خیال اینکه بتونم بفهمم سایت مال دوستم علی هست یا نه.باید عضو بشم،عضو شدم بماند که چقد طول کشید.

 

تا اومدم داخل فروم یک هویی دوتا پیغام رسید،وا کردم پیغام ها رو.یکی از مدیر تالار رشته ام بود.

یکی هم از همین آقا محمد.که اون موقع با گوی سبز آواتارش برندشم سبز بو نه بنفش حالا.

 

یادمه اون موقع آقا محمد خوش امد گفت و گفت چی دوست داری یا یک سوالی تو همین مایه ها،گفتم کل کل با شهرسازا.

جواب داد گفت پیش خوب کسی اومدی بیا بریم باهاشون کل بندازیم.

فکرش رو نمی کردم که دوباره برگردم اونجا آخه من اصلا به بهانه ی یک سایت دیگه رفته بودم.

 

 

راستش رو بگم،تا حالا هم دیگه پیگیر اون سایت نشدم.

انگار قرار بود اون یک بزنگاه باشه،یک بهانه بشه واسه یک دیدار.واسه یک تجربه جدید در کنار دوستای جدید...

 

اون سایت نواندیشان بود.نواندیشان تولدت مبارک.:icon_gol:

  • Like 44
لینک به دیدگاه
خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده)

اگه می تونید درستش کنید

 

خواستم همونجور که فرستادن بدون کم و کاست و دخل و تصرف قرار بدم خاطره رو.:icon_redface:

 

ولی حق با شماست...فاصله قرار دادم...امیدوارم نویسنده محترمش ازم ناراحت نشه...برای سهولت در خوندنش این کار رو انجام دادم..:icon_redface::icon_gol:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

خاطره چهارم:

 

سال اول انجمن بود و هنوز خیلی نوپا بود انجمن. تو اوجش، کاربرای آنلاین 30تا کاربر و 100تا مهمون میشد.

بازار بحثای سیاسی و انتخابات هم داغ بود هنوز.

یه شب که مثل همیشه تو انجمن میچرخیدم و پست میدادم و با بچه ها صحبت میکردم، یهو دیدم اوه چقدر کاربر آنلاین هستشw58.gif

کاربرای عضو نزدیک به 100 نفر اینا میشد. انگار حمله کرده بودن به سایتw58.gif

هم غافلگیر شده بودم و هم خوشحال شده بودم، هم گرخیده بودم:ws3:

دقیقاً خودمم آخرش نفهمیدم چه حسی داشتم:ws3:

بعد فهمیدم سایت همسایه فیلی شده بود ترکیده بود، همه سرازیر شده بودن اینجا و اسپم بارونی شد. اکثر بچه ها رو هم نمیشناختم.icon_pf%20(34).gif

از ترس سریع پاشدم رفتم تو بخش مدیرا گفتم بچه ها اون سایته فیلی شده همه یهو اومدن ریختن اینجا، حواستون باشه اینجام نترکه یه وقت:banel_smiley_52:

خلاصه مثل مرغ پر کنده داشتم پر پر میزدم اون وسط که چی به چیه الان وضعیت. همه همدیگه رو میشناختن و منم اکثرشونو نمیشناختم. لامصب حس غریبی بهم دست دادا:sad0:

اون موقع فرناز (Frnzt) تا حد زیادی توضیح داد بهم که اینا کی به کی هستن و ایل و طایفشون چیه تا یه کمی نفس راحت بکشم:ws3:

البته بعضیام انگار آشنایی قبلی داشتن و چایی نخورده سریع فامیل شده بودن. از همون اول اومدن اذیت کردنicon_pf%20(34).gif

.

:icon_gol:

منم جزو همین آوارگان بودم:ws3:

کلی تو اون دو هفته خندیدیم

یه تاپیک زده شد ما اوجا جمع می شدیم(شبیه اردوگاه پناهندگان جنگی:ws28:)

یه تاپیک هم شبیه این تو مهندسان بود وقتی اینجا بسته می شد مردم می ریختن اونجا:ws3:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

از همه دوستانی که شرکت کردند ممنونم....

 

 

از همه نوشته ها نوشته دومی خیلی به دلم نشست ، به نظرم خیلی زیبا بود :icon_gol::icon_gol:

 

خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده)

اگه می تونید درستش کنید

 

دقیقا مشکلش همینه، نباید جملات اینقدر به هم چسبیده باشن:ws37:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

ای بابا، منم میخواستم شرکت کنم، سام اطلاع رسانیت ضعیف بود، حداقل یه دعوت تاپیک میزدی دو هفته پیش، ما گرفتارها نمیرسیم همه چیو چک کنیم. :zadan:

 

 

اگر بر میگشتم به گذشته، هیچ وقت فروم نویسی رو با اون باشگاه مهندسان لعنتی و به تبعش اینجا ادامه نمیدادم.

 

نظریه داروین به من ثابت شده است که انسان مخلوطی است از همه موجودات، اون بخش کَنِه بودنش کمی منو تو این فضای مجازی آزار داد.

 

ولی پیف پاف جدید خوب عمل میکنه و زور کَنِه هه کم شده، الان پشت رو شده و دست و پا میزنه، به امید نابودی کامل کنه از این بخش تکاملی وجود خودم برای کندن کامل از فضای مجازی ...:icon_gol:

  • Like 18
لینک به دیدگاه

ممنون از دعوتت سام عزیز:icon_gol:

من دست به نوشتن خصوصا خاطره ام خوب نیست برای همینم نشد شرکت کنم..

 

یجورهای حس همه خاطره ها توی خاطر منم بود به همین خاطر به همشون رأی دادم..:a030:

نواندیشان تولدت 4 سالگیت هم مبارک

  • Like 6
لینک به دیدگاه
خاطره ی دوم رو تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم اعصابم به هم ریخت (همه چیز به هم چسپیده)

اگه می تونید درستش کنید

 

ضرر کردید

منم چشام پکید تا خوندم اما ارزشش را داشت

جمله آخرش خیلی قشنگ بود

آدماگرعاقل باشه که به خاطر یه کلمه مجازی و حقیقی که خودش ساخته،بی خیال خورشید و ستارههاش نمیشه که

 

میشه؟

  • Like 7
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...