رفتن به مطلب

نظرسنجی مسابقه ادبی با موضوع کودکی


کدام نوشته را میپسندید؟  

91 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. کدام نوشته را میپسندید؟

    • 16
    • 11
    • 12
    • 12
    • 14
    • 14
    • 12


ارسال های توصیه شده

سلام همراهان

wavesmile.gif

احوالاتتون خوبه؟

:girl_in_dreams:

دوستان برای این دوره از مسابقات، 6 نوشته بدستمون رسید که باز هم انتظار میرفت دوستان بیشتری در مسابقه شرکت کنند

hanghead.gif

دوستان نظر سنجی تا یه هفته باز هست:w16:

تبلیغات نکنید دوستان:banel_smiley_4:

 

دوستان تازه واردی که علاقه به مسابقات ادبی دارند می تونن از پست اول تشکر کنن:w16:

 

دعوت از کاربران تالار ادبیات

 

درمورد مسابقات نظری داشتید بفرمایید :

 

نظــــر شما در مورد مسابقات ادبی

 

هرکدوم از دوستانی که در مسابقه شرکت کردند،10امتیاز دریافت میکنند

 

نفر اول 150 امتیاز

 

نفر دوم100 امتیاز

 

نفرسوم 50 امتیاز

 

دوستان عزیز لطفا به نوشته های دوستان احترام بذاریم و با دقت بخونیم و لطفا اون نوشته ای که واقعا به دلتون میشینه رو انتخاب کنید:w16:

 

پیشاپیش از حسن توجهتون سپاس گذاریم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

نوشته اول

 

آن روز ها خیلی چیز ها فرق داشت ، مثل دستم که کوچک بود اما دلم بزرگ بود، بزرگ به وسعت بخشندگی ، دلهايمان آنقدر خالص بود که يقين داشتيم دعاهايمان قبل از پايين آمدن دست‌هايمان اجابت مي‌شود. آن روزها خیلی چیزها فرق داشت مثل قدم که کوتاه بود اما به آسمان نزدیک تر بودم دستم را که دراز می کردم میرسید به آسمان اما این روزها، قدم بلند شده اما دستم کوتاه، آنقدر که در رؤیا هم به آسمان نمی رسد، آن روزها وسعت دنیا برایم به نهایت بود اما ذهنم سربه راه ، خیلی که بال و پر میگرفت مرا به میان اسباب بازی ها می برد در دنیای خیال ، آن روز ها خیلی چیز ها فرق داشت ، مثل قیامت، که برایم نزدیک بود ، می گفتیم قهر قهر تا روز قیامت اما قیامتمان لحظه ای دیگر از راه می رسید، چه قيامتي بود! آشتي‌هايمان سراسر بخشش بود،از کينه خبري نبود. در همان لحظه يادمان مي‌رفت که لحظه‌اي قبل چه اتفاقي افتاده. يادمان مي‌رفت! آن روز ها همه چیز جور دیگر بود ، آن روزها خیلی چیزها فرق داشت، تردید نبود ، ترس نبود ، نهایت ترس ما لولو بود که آن هم در آغوش مادر دیگر نبود ، اما امروز می ترسم ، دیگر آغوش مادر هم شجاعم نمی کند دیگر پتو پناهگاه امنم نیست .تردید و ترس تمام وجودم را گرفته و من در به در به دنبال پناه امنی ...

آن روزها خیلی چیزها فرق داشت آن روزها براي زمين خوردنمان فلسفه بافي نمي‌کرديم. اگر زمين مي‌خورديم، بلند مي‌شديم و باز هم بازی می کردیم. اما اين روزها اگر زمين بخوريم، بلند مي‌شويم و سريع از خدا مي‌پرسيم: چرا من؟ چرا من زمين خوردم؟ چرا من قبول نشدم؟ چرا من بيمار شدم؟ چرا من باختم؟ و چرا و چرا و چرا؟ آن روزها خیلی چیزها فرق داشت ، حتی خدا هم فرق داشت ، ساده تر بود ، صاف تر بود ، مهربان تر بود، ساده و مهربان به اندازه دلهایمان، آنقدر ساده‌ صدايش مي‌کرديم که انگار نزديک‌ترين است... ، صاف بود به اندازه قلبمان ، آن روزها خدا کینه ای نبود ، می بخشید ، زود هم می بخشید ، برای درخواست بخشش قاعده و قانونی نبود ،بزرگ ترین گناهمان کش رفتن قند بود از قندان و خدا چه زود می بخشید به اندازه گفتن یک اشتباه کردم طول می کشید ، این روزها که بزرگتر شدیم دل هامان که سیاه شد خدا دیگر ساده نبود قلب هامان که پر از کینه شد خدا هم مهربان نبود ، دیگر نمی بخشید ، بزرگتر که شدیم وجودمان پیچیده تر شد خدا هم پیچیده تر شد دور شد ، دیگر نزدیک نبود اما شاید هم ما دور شدیم او که خداست و بی جا و مکان ، بله ما دور شدیم ، ما سیاه شدیم ، ما کینه ای شدیم ، ما بی رحم شدیم ما... اما او باز هم رهايمان نکرد. تا شايد روزي باز گرديم و کودک شويم. هنوز هم می دانم که خدا بچه‌ها را دوست دارد. مهم نيست که چقدر قد کشيده‌ايم و موهايمان چقدر سفيد شده، پاک و ساده که باشيم باز هم کودک هستيم و خدا هنوز تا هميشه کودکان را دوست خواهد داشت.

---------

:icon_gol:

----------------------------------------------

:icon_gol:

-------------

 

نوشته دوم

 

بچه بودم... حول و حوش ده سال... شایدم کمتر... یه روز به سرم زد که یه کاردستی ابتکاری درست کنم. یه دونه از میوه‌های درخت کاج برداشتم که هر طبقه‌اش رو یه رنگ بزنم. ترتیب این رنگ‌ها هم مثل رنگین کمان. تا وقتی که خشک شد با کاموا از سقف اتاقم آویزونش کنم.

 

خلاصه گواش برداشتم و وسایلمو سر میز پهن کردم. چند طبقه‌ی پایینو بی دردسر رنگ کردم. رسیدم به رنگ قرمز که ماجرا شروع شد... اولش یه کم پاشید به رومیزی .به روی خودم نیاوردم. اما چند دقیقه بعد، چند تا قطره بزرگ از گواش ریخت رو رومیزی خاتم! به هر بدبختی‌ای بود لکه رو زیر وسایل روی میز قایم کردم که بعدا بشورم.

 

این بار رفتم وسایلمو پهن کردم تو هال... رو فرش ... کلی گواش و رنگ و قلم مو اطرافم پخش و پلا کردم. با شدت و حدت مشغول رنگ کردن طبقه‌ی آبی بودم که برای شستن قلم مو بلند شدم. همین که پا شدم اتفاقی که نباید میفتاد افتاد... پام خورد به ظرف گواش و برگشت رو فرش... اونم چه فرشی... فرش با زمینه کرم...زود یه دستمال خیس آوردم و کشیدم رو فرش... گل بود به سبزه نیز آراسته شد... به شعاع بیست سانت از فرش آبی شد ... همون جوری مثه یه حیوان زحمتکشی که اسمشو نمیارم وایساده بودم وسط گل قالی که برادر گرامی سر رسید. وضعیت منو که دید به خیال خودش خواست کمکم کنه. گفت یه تشت آب بیار بریزیم روش. منم امیدوار شدم که دوای درد من همین بود که برادر گفت. امونش ندادم و زود یه تشت به ابعاد تشت حمام پر آب کردم و خالی کردم رو فرش.

 

بر خلاف انتظارمون نتیجه عکس داد و دایره‌ی آبی بزرگتر شد. دیدیم نه! اینجوری درست نمیشه. باید مشکلو به صورت ریشه‌ای حل کرد. ظرف تایدو آوردیم و خالی کردیم رو فرش و شروع کردیم به سابیدن. حمامی شده بود برا خودش. شلپ شولوپی به راه انداخته بودیم. کم کم داشتیم یاد می‌گرفتیم که تو شرایط سخت لذت ببریم که مامان سر رسید. یه نگاه از گوشه چشم انداختم دیدم داداش با معرفتم فرار رو بر قرار ترجیح داده.

 

با حداکثر توانم قیافه‌امو مظلوم و بی‌گناه نشون دادم جوری که یه لحظه دل خودمم برا خودم سوخت.

از باقی ماجرا همینو بگم که همینجور که معلومه جون سالم به در بردم ولی قالی هیچ‌‌وقت مثه اولش نشد. هنوزم بعد از بارها شستن، اندازه‌ی یه مترش آبی روشنه. وسعت فاجعه باعث شد رومیزی رو کلا از یاد ببرم. هیچ وقت نفهمیدم بقیه، رومیزی خاتمو دیدن و به روم نیاوردن یا عملیاتم در اون مورد موفقیت آمیز بوده. چند روز بعد پروژه‌ی نیمه‌تمامو کامل کردم و کاج به سرمنزل مقصود رسید.

 

پ.ن: ماجرا کاملا واقعیه. مدارکش هم موجوده. (فقط یه خورده پیاز داغش زیاد شده) شاید یه روز عکس اون کاج کذایی رو گذاشتم.

 

کاملا مشخصه که نوشته منه نه؟:)) امضاء پیدا کردم تو نوشته‌هام:دی مثه این نویسنده معروفا:دی

 

---------

:icon_gol:

----------------------------------------------

:icon_gol:

-------------

 

نوشته سوم

 

کودکی !!! در عین حال که واژه ی ساده ایست اما عجیب است ، پر پیچ و خم، قابل فهم ولی نامفهوم

به دنیای شیرین میشناسندش

شیرینی مثل قند، نه بیشتر از قند

خواسته های اندک ولی بزرگ

دنیای رنگها ، مدادرنگی، عروسک، ماشین ، گاهی گِل بازی

دنیای دوستیهای پاک

دنیای آبنبات

دنیای بپر بپرها، قایم موشک، گرگ بازی، کلاغ پر و لی لی

دنیای شادی، بدون غم ، بدون غصه، بدون سپیدی مو

افسوس ، چه زود بزرگ شدیم ...

 

---------

:icon_gol:

----------------------------------------------

:icon_gol:

-------------

نوشته چهارم

 

به دوران کودکیت برگرد

کودک که بودی از زندگی چه میدانستی؟

نگاهت معصوم و خندهای کودکانه ات از ته دل

بزرگترین دلخوشیهایت داشتن اسباب بازی دوستت،پوشیدن گفش بزرگترها

و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات

بچه که بودی حسادت،کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت

دوست داشتنت پاک و بی ریا

بخشیدنت با رضایت

چاره ی ناراحتی ات یک لحظه گریستن

و این پایان تمام کدورتها بود

می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!

چه شد؟ بزرگ شدی...؟!!!

 

---------

:icon_gol:

----------------------------------------------

:icon_gol:

-------------

 

نوشته پنجم

 

دوران کودکی بهترین دوران برای هر انسانیه

پر از خنده های بیخیال و آزادانه

دور از هیچ دغدغه و نگرانی ..

بدون اینکه فکر کنی مامان و بابا نگرانتن دنبال چرخ محرک چرخ و فلکی با یه لبخند عمیق راه میوفتی و از خنده دوستات تو بالا پایین چرخ وفلک لذت میبری

الان که خوب نگاه میکنم میبینم چه زود بزرگ شدم

ولی الانم سرمو میذارم روی پای مامان بزرگم یا شونه ی بابام و حس میکنم دوباره بچه شدم

چقد از اونوقتا پاهای مامان بزرگم بی جون تر شده

بهش که گفتم اگه پات درد میکنه سرمو بردارم گفت ده ساله این کارو نکردی عزیزم پام برای سر نوه م درد نمیگیره

خیلی خوبه که واسه مامان باباهامون همیشه بچه ایم

هر وقت دلمون از بزرگ بودن گرفت پناه میبریم به آغوششون تا دوباره بچه شیم

آره تا وقتی مامان و بابا هستن راهی برای بچگی کردن هست

 

 

---------

:icon_gol:

----------------------------------------------

:icon_gol:

-------------

نوشته ششم

 

سر بالایی نفسشو بریده بود…با هر زحمتی که بود خودش رسوند به سر کوچه…. از پیچ کوچه رد شد و سریع خودشو انداخت تو مغازه…یه کم دور و بر خودشو نگاه کرد…به قفسه های فلزی یه چند ثانیه خیره شد…. روکرد به مغازه دار و آروم گفت: آقا یه دونه از اون کیک ها به من بدید…یه دونه از این اسمارتیزا که تو قوطی ان، دو تا هم از این لواشک قرمزا…مغازه دار نگاهی به صد تومنی مچاله تو دست دختر بچه کرد که باشوق اونو به سمتش گرفته بود.گفت: پولت همینه بچه جون؟؟؟

 

مهسا سرشو تکون داد و آروم گفت: آره….گفت:پولت کمه همه اینا رو نمیتونی ببری…میخوای از این اسمارتیز معمولیا بهت بدم؟؟ بچه کمی صورت خودشو مچاله کرد و با اکراه گفت: باشه عیب نداره از اینا بدید…. مغازه دار ۵ تومن بقیه پولشو پس داد و بهش گفت به سلامت….

از مغازه آروم اومد بیرون…در خونشونو هنوز میتونست ببینه…با گوشه چشم یه نگاهی کرد و سریع از سر کوچه دوید…عرض کوچه رو که رد کرد دیگه خیالش راحت شد دیگه مامانش نمی بینش…میدونست اگه مامانش بفهمه که از قلکش پول درآورده حتما یه کتک مفصل میخوره….

خودشو رسوند به در خونه دوستش و در زد….گفت ریحانه جون بیا بیرون…..مگه امروز تولدت نیس؟؟ بیا برات جشن تولد گرفتم….

.

.

.

.

.

.

گوشیش که زنگ خورد سریع پرید ببینه کیه پیام داده ....دوستش بود نوشته بود مهسا بیا بریم تولد ریحانه ست امروز

جواب داد :شرمنده عزیزم…امروز قراره با مامانم برم خرید….نمیتونم بیام…از طرف من هم بهش تبریک بگید….

بعد جوری که خودش بشنوه دهن کجی کرد و بلند گفت:مگه پارسال که تولد من بود اومده بود؟؟؟آخرشم اومد گفت ببخشید نتونستم بیام امتحان داشتم….

زندگی خوب به اون حساب کتاب رو یاد داده بود…..ولی مث اینکه خیلی چیزا رو هم از یادش برده بود….

 

---------

 

:icon_gol:----------------------------------------------

:icon_gol:-------------

نوشته هفتم

 

سلام ....

مادرم همیشه از آن روزبا نوعی حصرت یاد میکرد

 

شاید هم نوعی نگرانی

همیشه وقتی از اون روز برایم میگفت به زحمت بغضش را مراقبت میکرد که شکسته نشود

یا تمام توانش را جمع میکرد تا جویبار اشکهایش از گوشه چشمهایش سرازیر نشود

مادرم میگفت

سالها پیش که کودکی بودی چموش وبازیگوش

یک روز در جمع زیادی از بچه ها

از حرکت خاصی از تو مات ومبهوت شدم

میگفت

انگار یک نفر چیزی آورده بود وهمه بچه ها دور او حلقه زده بودند تا

از آن اندکی دریافت کنند

نمیدانم چه بود

که دست بچه ها میداد

اما هرچه بود حالتی فرای ماده واشیائ بود

مادرم میگوید

آن روز همه دور اون جمع شدند

اما تو وارد جمع آنها نشدی

تو از دور به آنها نگاه میکردی

وفقط در فکر بودی

وچه عمیق به فکر فرو رفته بودی

وچه عجیب به افقهای دور نگاه میکردی

سالها گذشت

چهره تک تک اون افراد در طول این سالها

هنوز در ذهنم

مجسم میشود

هرگاه هرکدامشان را که میبینم: حس میکنم

همیشه از من یک چیز بیشتر دارند

بچه ها خیلی فکرتونو درگیر نکنید

چیزی که من اون روز بدست نیاوردم واز دست دادم

چیزی نبود جز شانس

خدامیدونه راس میگم

بزارید جواب این مسابقه بیاد

لینک به دیدگاه
ماشالا دست ب قلم مهندسا:ws3:خدا قوت عرض میشه

استعدادهای شکوفا نشده:ws3:

از اصفهانی جماعت که آبی گرم نمیشه:banel_smiley_4:

آخه این طرفا خبری از پول و اینا نیست فی سبیل الله:whistle:

لینک به دیدگاه
عالی بوووودن...دستتون درد نکنه:a030:

.

.

.

.

منو دعوت نکنی خودم از پنجره میام!:whistle:

کینه ای هم نمیشم......بی دردم:ws28:

تازه باید واسه تو تاپیک رو میبستم که اینورا پیدات نشه اصن:vahidrk:

لینک به دیدگاه
استعدادهای شکوفا نشده:ws3:

از اصفهانی جماعت که آبی گرم نمیشه:banel_smiley_4:

آخه این طرفا خبری از پول و اینا نیست فی سبیل الله:whistle:

اجی از حضور گرم ما کل زاینده رود تبخیر شد! کی گفته آبی گرم نمیشه!:w02:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...