رفتن به مطلب

بررسی اشعار کتاب حجم سبز سهراب سپهری-


ارسال های توصیه شده

کلمات و عبارات کوتاه این شعر مانند عکس­های درون یک آلبوم به گونه­ای به یکدیگر ربط دارند و همدیگر را برای بیان سرگذشت صاحب آلبوم تکمیل می­کنند. برای درک ارتباط بعضی از این عکس­ها و تصاویر به آلبوم­های شعری-تصویری دیگر سهراب نیز سرکی کشیده­ام:

روشنی، من، گل، آب

ابری نیست.

بادی نیست.

می­نشینم لب حوض:

گردش ماهی­ها، روشنی، من، گل، آب.

پاکی خوشه­ی زیست.

مادرم ریحان می­چیند.

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی­ابر، اطلسی­هایی تر.

رستگاری نزدیک: لای گل­های حیاط.

نور در کاسه­ی مس، چه نوازش­ها می­ریزد!

نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می­آرد.

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره­ی من پیداست.

چیزهایی هست، که نمی­دانم.

می­دانم، سبزه­ای را بکنم خواهم مرد.

می­روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می­بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج.

پرم از سایه­ی برگی در آب:

چه درونم تنهاست.

در نگاه نخست، تنهایی سهراب در مصرع پایانی که می­گوید «چه درونم تنهاست» به نظر می­رسد که انعکاس تنهاییِ «من» در عنوان شعر باشد که از کلمات دیگر با کاما جدا شده­است:

روشنی، من، گل، آب

امّا، «درونِ تنها» با تنهایی و جدایی از دیگران فرق دارد. درست است که سهراب از نظر احساس و اندیشه فاصله­ی زیادی با اطرافیانش داشت ولی این تنهایی­اش به دلیل چنین فاصله­ای نیست. آدم ممکن است در میان جمع باشد و تنها باشد، ولی «تنهاییِ درون» می­تواند از این دست تنهایی­ها نباشد. آدم می­تواند در میان جمع و با دیگران باشد و تنها نباشد، و باز درونش تنها باشد. این چه نوع تنهایی است؟ آیا نوعی بدبینی و نااُمیدی است؟ آیا نوعی بی­ایمانی و شکّ است؟ در مورد سهراب، نه. این وصله­ها به سهراب نمی­چسبد. به نظر من، در مورد او این «تنهایی درون» ناشی از نوعی توقع زیادی است که خودش آن را «شناسایی راز گُل سرخ» می­نامید. سهراب می­دانست که «کار ما نیست شناسایی راز گُل سرخ،» ولی از ساکن و بی­جنب و جوش بودن هم خوشش نمی­آمد. همیشه مسافر بود. دنبال حقیقت می­دوید. می­گفت:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.

...

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

ناراحتی سهراب از بی­تحرکی­ است. هنگامی که می­گوید:

ابری نیست.

بادی نیست.

از آسمان و زمین ناراحت نیست. او از آنهایی نیست که کمبود و دق دلی­اش را سر چیزهای دیگر، مثلاً آسمان و زمین، خالی کند. اگر بخواهد می­تواند به جایی برود که ابر و باد، طراوت و تحرک، وجود داشته باشد. می­تواند کاری بکند که زیر همین آسمان بی­ابر و زمین خالی از باد دلخوشی داشته باشد. خوب می­داند که «دلخوشی­ها کم نیست.» همین کار را هم می­کند. می­رود لبِ حوض. می­گوید:

می­نشینم لب حوض:

گردش ماهی­ها، روشنی، من، گُل، آب.

پاکی خوشه­ی زیست.

می­بینید که از آن بی­ابری و بی­بادی چه قدر زود و خوب به «پاکی خوشه­ی زیست» می­رسد.

«گردش ماهی­ها» «روشنی»، «من»، «گُل» و «آب» دانه­های این خوشه­اند. «روشنی»، «من»، «گُل» و «آب» یا معادل­ها و مترادف­هایشان تقریباً در همه اشعار سهراب آمده و جالب است که در بسیاری از آنها این گونه کلمات در کنار هم و در ارتباط با یکدیگر استفاده شده­اند. در «پشت دریاها» در کتاب حجم سبز این واژه­ها باز همبا هم تکرار شده­اند، ولیفاقد این جدایی­اند. سهراب در «پشت دریاها» ادعا می­کند که سرانجام قایقی خواهد ساخت و به شهری در آن سوی دریاها خواهد رفت، جایی که در آن «شاعران وارث آب و خرد و روشنی­اند.» سهراب باید «روشنی»، «گل» و «آب» را در «من»ِ خود جمع کند تا به «آب و خرد و روشنی» برسد و آن شاعری بشود که شاعر است. (برای رسیدن به این حال و آگاهی زمان لازم نیست. سهراب از فعل زمان آینده استفاده نمی­کند تا ساختن قایق و رفتن به آن سوی دریاها را به آینده و وقتی دیگر موکول کند. سهراب بناچار و برای تأکید روی قصد و نیّتی که همین حالا دارد از این زبان و این زمان استفاده می­کند. قصد او حرکت در زمانی نامشخص از آینده برای رسیدن به مکانی دور نیست. گفتن­اش با رفتن و رسیدن­اش یکی است. زمان و مکانش همین حالا و همین جاست. مبدأ و مقصد این سفر و مهاجرت در درون شاعر است تا به «آب و خرد و روشنی» برسد. شاعر با اندیشه­اش سفر می­کند و خیلی زود «پاکی خوشه­ی زیست» را پیدا می­کند.

شاید بگویید که «من» و «گُل» در جمله­ی «شاعران وارث آب و خرد و روشنی­اند» نیامده­است. من معتقدم که هر دو به شکلی دیگر حضور دارند. درست است که در این جمله «من» نیامده­است ولی آن را باید در میان «شاعران» و به عنوان عضوی از آنان دید. حتی حضور «گُل» را که از این جمع غایب به نظر می­رسد باید در بطن «روشنی» حسّ کرد. حتماً می­خواهید بدانید با چه استدلالی به این نتیجه رسیده­ام. عرض می­کنم:

در شعر «پیغام ماهی­ها»، سهراب باز لب حوض می­رود تا عکس تنهایی خود را در آب ببیند. ماهی­ها که در حسرتِ «آب» و «گُل» و «نور»ند عکس تنهایی­اش می­شوند. «من»ِ سهراب باز هم درگیر «آب و گل و روشنی» است. ماهی­ها در بی­آبی از نیاز خودشان به «نور» و «گُل» می­گویند و از او می­خواهند پیغامشان را به خدا برساند:

«به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می­آمد دل او، پشت چین­های تغافل می­زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی­ها، حوضشان بی­آب است.»

با کمی دقت در ارتباط تصاویر موجود در این چند خط متوجه می­شویم که «گُلِ میخک» تصویر و عکس آن «نور» است، و آن «نور» در حقیقت جلوه­ای از آن روشنایی بخش و هستی­آفرین نادیده است. در حقیقت آنچه که «ماهی­ها» می­خواهند خودِ «گُل» نیست، خودِ «نور» نیست؛ آن چیزی است که این دو با تفاوت درجه­ی روشنی­شان تصویری از آنند. تشنگی حقیقی­ ماهی­ها و تنهایی درونشان برای دیدن و شناسایی راز ورای صورتِ ظاهر آن گل است. آنها آبِ زندگی را برای رفع عطش جسمانی­شان نمی­خواهند. آب را برای دیدن «او» می­خواهند. از خدا می­خواهند خود را به شکل آب و گل و نور به آنها عرضه کند. هر چه در هستی و زندگی وجود دارد- مانند گُل- تصویر و عکسی از اوست- از آن هستی­آفرینِ زندگی­بخش؛ حتی نور تصویری از اوست، خودِ او نیست. ماهی­ها نورش را در آن گُلی می­بینند که تصویرش روی آب افتاده است. این تصویر «کاچیِ به از هیچی» است؛ خوب است، ولی کافی نیست. همانطوری که «سایه­ی برگی در آب» سهراب را پُر می­کند، ولی تنهایی درونش را برطرف نمی­کند. بنا بر این، از روی معادل­سازی­های سهراب در شعر «پیغام ماهی­ها» به این نتیجه می­رسیم که «گل» و «روشنی» در حقیقت دو تصویر یا دو جلوه از آن حقیقتِ بی­تصویرند. سهراب- مانند ماهی­ها- در طلب «او»، «آب» و «گُل» و «نور» و «خرد» را می­طلبد وگرنه مانند مولوی شکّی در پاسخ درست این پرسش ندارد که «آیا شکر بهتر است یا آن که شکر را می­سازد؟» چه قدر اندیشه­ی سهراب در جستجوی «او» و رفتن در پی آواز حقیقت با تک تک ابیات غزل ذیل از مولانا جور درمی­آید! «آب» و «گُل» و «نور» و «خرد» و «پُر و در عین حال تنها بودن»ِ سهراب را در این غزل از مولانا به روشنی می­توانید ببینید و حسّ کنید. ملاحظه بفرمایید:

ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟

خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟

ای باغ تویی خوش­تر یا گلشن و گل در تو؟

یا آن که برآرد گُل، صد نرگس تر سازد؟

ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش

یا آن که به هر لحظه صد عقل و نظر دارد؟

ای عشق اگر چه تو آشفته و پُر تابی

چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد

بی­خود شده­ی آنم، سرگشته و حیرانم

گاهیم بسوزد پر، گاهی سر و پَر سازد

دریای دل از لطفش پُر خسرو و پُر شیرین

وز قطره­ی اندیشه صد گونه گهر سازد

آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق

وآن عشق عجایب را هم چیز دگر سازد

شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را

در فعل کند تیغی، در ذات سپر سازد

«گل» که در حقیقت اشاره­ای است به «نور» و «روشنی» و تصویر کوچک شده و قابل تجسمی از آنهاست در اندیشه­ی سهراب نماد چیست؟

سهراب گل را برای درمان هر دردی تجویز می­کند. درمان درد تنهایی را نیز در همین گل می­بیند که فکر می­کند با آواز شقایق دل تنهایی مخاطبانش تازه می­شود. (البته سهراب در شعر و نقاشی از نظریه­ی catharsis یا «تزکیه­ی نفس و پالایش روان» ارسطو در نمایش برای برخورد با تنهایی استفاده می­کند. همین که فرد بفهمد که تنها خودش تنها نیست و یا تنهایی­اش نسبت به تنهایی شقایق مهم و گفتنی نیست کافیست.)

لینک به دیدگاه

سهراب گل را واسطه رسیدن به حقیقت می­داند که می­گوید:

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

برای رفتن به سوی حقیقت همین بس که «گُل» را بخواهیم و با «گُل» باشیم. «دویدن به سوی حقیقت» ما را از «گل» دور نمی­کند، چون گل همیشه با ماست. اگر نباشد راه حقیقت را گم می­کنیم.

نگاه سهراب به «گل» نگاه به آن نور و نگاه به کُلِّ هستی به شکل بسیار جمع و جور شده­ی آن است. پس، «گل» در شعر او نمادی برای هستی و زندگی است. سهراب در «صدای پای آب» در تعریف زندگی می­گوید:

زندگی گُل به «توان» ابدیت.

برای سهراب که نسبت به همه چیز خوشبین است- حتی زیر آسمان بی­ابر و بی­باد- و می­بیند که «نور در کاسه­ی مس چه نوازش­ها می­ریزد،» «زندگی گُل به توان ابدیت» است، این یعنی در هر گوشه­ای از این زندگی، هر ذرّه­ای از آن، آینه­وار تکرار و تکثیر تصویر «گُل» و «او»ست تا بی­نهایت و تا ابد. سهراب همه چیز را «گُل» و گُل را «نور» می­بیند زیرا «او» بدون این واسطه­ها دیده نمی­شود. «گُل» جلوه­ای از «او» و نمادی برای همه­ی هستی است تا ابد. (البته برای کسی که مانند خیّام با منفی­نگری غایتِ سرنوشت همه را در «گِل» و «کوزه­ی گِلی» می­بیند تعریف زندگی می­شود «گِل به توان ابدیت».)

تنهایی سهراب مانند عطشِ ماهی­ها برای این است که این جلوه­ها با همه خوبی­شان سراب و فاصله­هایی در راه رسیدن به حقیقت­اند. سهراب در انتهای «صدای پای آب» همه­ی عجز خود و ما را برای رو در روییِ بی­واسطه با حقیقت در یک جمله خلاصه کرده است:

کار ما نیست شناسایی راز گُل سرخ.

نمی­دانم بررسی این شعر را خوب شروع کرده­ام یا نه، ولی می­خواهم ادامه­اش را از وسط شعر شروع کنم- از آنجایی که سهراب می­گوید:

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

معمولاً این جمله را هنگامی به کار می­بریم که می­خواهیم بگوییم آنچه را که ظاهرمان نشان می­دهد همان احساس و اندیشه­ی درونی­مان نیست؛ لبخند یا گریه، فرقی نمی­کند چون واقعی نیست. کسی از ظاهرمان نمی­تواند به آنچه که در باطن­مان می­گذرد برسد. سهراب نشان می­دهد از ظاهرش که به ظاهر از همه چیز پُر است کسی حقیقتی را که سرآخر در مورد خودش بیان می­کند نمی­تواند بفهمد. کسی تنهایی او را نمی­بیند و نمی­فهمد.

«چه درونم تنهاست» آن حرفی است که پشتِ لبخندِ «پُر بودن از همه چیز» پنهان است و سرانجام در مصرع آخر بیان و عیان خواهد شد. هر چند، با اندیشه­ای فلسفی و با استدلالی منطقی می­توان ادعا کرد که، تازه، همین تنهایی نیز درک ظاهری سهراب از حسّی است که دارد. این تنهایی توصیفی است در قالب واژگان و زبان از حسّی غریب که وصف شدنی نیست- مانند «حسّ غریبی که یک مرغ مهاجر دارد.» به همین دلیل است که سهراب با وجود حضور در کنار همه، و داشتن همه چیز- «روشنی»، «گل» و «آب»- باز هم تنهاست.

هنگامی که سهراب می­گوید «پشت لبخندی پنهان هر چیز،» نشان می­دهد که لبخند مانند دیواری مانع دیده شدن چیزی است که پشت آن است و از آن حقیقی­تر است. سهراب تصویر دیوار را در مصرع پیش از این و در مصرع پس از آن نیز تکرار کرده­است. گفته­است:

نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می­آرد.

این صبح انگار لبخندی است که برای رسیدن به حقیقت پشت دیوار کافی نیست و آن نور و آن روشنی لازم را برای فهمیدن راز پشت دیوار ندارد. هنگامی که سهراب می­گوید «نور در کاسه­ی مس، چه نوازش­ها می­ریزد» کم را جوری کافی نشان می­دهد که رضایت­بخش است. به اندازه­ی کاسه­ای نور داشتن کافی به نظر نمی­رسد. بازتابی نور از کاسه­ی مسی فقط نوازش صاحب نور از فاصله­ای پُر نشدنی­ست؛ به جای دل آدم، نگاهش را پُر می­کند. برای موجودی که قانع است نور شدن و نور بودن مهم است، کم و زیادش مهم نیست. (یاد داستان کرم شب­تاب افتادم که می­گویند در ابتدای خلقت هر موجودی از خدا چیزی خواست، ولی کرم شب­تاب از خدا خودِ خدا را خواست. خدا از وجود خودش به او نوری را بخشید و از آن پس او روشن و درخشان شد.) سهراب می­خواهد از نور بگذرد و مانند گل نیلوفر با پیچ و تاب هم که شده خود را به منبع نور برساند، ولی «همیشه فاصله­ای هست.» نور خودش فاصله­ساز است. بازتابِ نور از کاسه­ی مس خود نور نیست، نور حقیقی پشت نوازشی که در این بازتاب است پنهان است؛ همان طور که «پشت لبخندی پنهان هر چیز» است. سهراب این فاصله­های دیوار-مانند را هر بار به شکلی به تصویر می­کشد. در ادامه می­گوید:

روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره­ی من پیداست.

این بار حرفش این است که از روزنه­ی کوچک دیوارِ زمان چیز زیادی از وجود حقیقی و حتی تاریخی او دیده و درک نمی­شود. «چهره» فقط ظاهر آدم را نشان می­دهد. آنچه را که او در مورد خودش و انسان و جهان می­داند بر اساس آن اندک شناختی است که از طریق آن روزنه­ی کوچک مربوط به زمان و عصر خود کسب کرده­است، و این همه­اش تازه می­شود بخشی از ظاهر او و ظاهر انسان و ظاهر جهان. چیزهایی را که نمی­داند بخشی بزرگی از اسرار پشت دیوار و نیز اسرار درون و باطن ناشناخته­اش است. می­گوید:

چیزهایی هست، که نمی­دانم.

این چیزها آن روی چهر­ه­ی اوست که دیده نمی­شود. پشت دیوار است. روزن برای دیدن آنها کوچک است. از این روزن چیزهایی را می­بیند و می­یابد و می­داند که برایش برای درک آنچه که پنهان است کافی نیست. دانسته­هایش نمی­تواند او را از این نوع تنهایی که گریبانش را گرفته در بیاورد.

می­دانم، سبزه­ای را بکنم خواهم مرد.

چرا فکر می­کند اگر سبزه­ای را بکند می­میرد؟ شاید برای این که از روزن زمان با این بخش از اندیشه­ی خیّام موافق است که می­گوید:

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزه­ی خاک ما تماشاگه کیست؟

می­پذیرد که این سبزه زمانی یکی مانند «من» بوده­است، به همین خاطر، این سبزه خود «من» است- مرگ او مرگِ «من» است. خیّام این حرف را جور دیگری هم تکرار کرده­است:

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رُست.

سهراب این را می­داند که می­داند سبزه­ای را بکند خواهد مرد.

می­روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

حدّ دانش و میزان پرش سهراب همین قدر است. این پرواز، پرواز جسمانی نیست، ولی محدود است چون دانش­اش محدود است. (یعنی حتی با تلاش ذهنی متکی به دانش هم نمی­شود راز «گل» را کشف و «او» را وصف کرد.) درست است که اگر «بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم» خودمان هم می­توانیم پرواز کنیم ولی اوج پروازمان با این بال و پر تازه می­شود اوج پرواز پرستو. این اوج به اندازه­ی طاقت و توان و دانایی­مان است. آن حدّی است که قابل دیدن است. سهراب پرواز پرنده را می­بیند، خودش را جای او می­گذارد، پر از بال و پر می­شود و پرواز می­کند ولی فاصله­اش از تنهایی­اش کم نمی­شود؛ حتی وقتی با موشک به فضا می­رود باز هم به تنهایی می­رسد:

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی ماه،

فکر بوییدن گل در کرده­ای دیگر.

لینک به دیدگاه

می­بینید که، باز هم، با اینکه «گل» هست، تنهایی هم هست.

سهراب تصاویر پراکنده­ای را به موازات یکدیگر پشت سر هم می­آورد تا نشان بدهد دنیای­اش از چه چیزهایی پُر شده­است:

راه می­بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.

اتفاقاً کاربرد کلمه­ی «فانوس» در زمانی که منابع روشنایی جدیدتر و قوی­تری هم وجود دارد بجاست. پر از فانوس بودن نیاز آدم را برای دیدن بهتر برآورده نمی­کند. سهراب به گونه­ای غیر مستقیم دیوار دیگری را نیز معرفی می­کند. این دیوار خودِ واقعیتِ ظاهر است. این دیوار آینه­-مانند هر چه را که روبروی آدم است به او نشان می­دهد، او را از همه این­ها پُر می­کند طوری که شاید هرگز حسّ نکند که درونش خالی است.

من پر از نورم و شن

(این حرف تصویر «فانوس» و «راه» را کامل می­کند. «شن» در اینجا اشاره­ای به راهی است که مانند بیابان همه سویش راه به نظر می­رسد. شعر «نشانی» را به یاد بیاورید که در آن می­گوید: «رهگذر شاخه­ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن­ها بخشید.» یعنی راه را به من نشان داد.)

و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج.

پرم از سایه­ی برگی در آب.

این­ها همه آن ظواهری است که روی چهره­­ی آینه-­مانندش می­اُفتد و نمایان می­شود. سهراب با تکرار واژه­ی «پُر» خوش­بینی­اش را نشان می­دهد، و نشان می­دهد که دنیا نه چیزی کم دارد و نه برای او چیزی را کم گذاشته است؛ ولی حال او حالا مثل «پُر و خالی شدن کاسه­ی غربت در باد» است. هر چه سعی می­کند از پُر بودن از چیزهای دیگر حرف بزند باز فکر «تنهایی» می­آید و درونش را پُر می­کند. همه­ی دنیا را کف دستش بگذارند مانند سایه­­ی برگی است که در آب دیده می­شود؛ سایه­ی برگ خودِ برگ نیست. هر چه قدر آدم را پُر کند باز آدم می­داند که با یک برگ و با سایه­ی یک برگ دنیا آن بهشتی که می­خواهد نمی­شود. همه­ی دلخوشی ماهی­ها در دیدن «آن نور درشت» و «عکس آن میخک قرمز در آب» در این بود که همان­ برایشان «روزنی بود به اقرار بهشت». پیغام ماهی­ها برای خدا این بود که از بی­آبی درشان بیاورد؛ نه برای اینکه زنده بمانند، برای اینکه جلوه­ای از «او» را در آب ببینند. می­خواستند شادی­شان از آن شادی­بخش یگانه باشد. فَرحینَ بِما آتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِهِ (آل عمران:170)«از آنچه خدایشان به آنان می­بخشد شاد هستند.» سهراب که سر حوض رفته بود تا عکس تنهایی خود را در آب ببیند هم برای دل ماهی­ها و هم برای بیرون آمدن خودش از تنهایی دست به دعا شد و به سر وقت خدا رفت.

در شعر «روشنی، من، گل، آب»، حرف از تنهایی حرفِ اوّل و آخر سهراب است؛ مثل اشعار دیگرش. او این شعر را با بروز تنهایی­اش در عنوان شعر شروع و با جمله­ی عاطفیِ «چه درونم تنهاست» تمام می­کند.

از همان مصرع نخست که می­گوید:

ابری نیست.

بادی نیست.

عوامل تشدید کننده­ی این تنهایی، این زندگی یکنواخت و بی جنبش را به تصویر می­کشد. این حسِّ سهراب در این لحظه است. هستی با همین آسمان بی ابر و این هوای بی­باد ایرادی ندارد. (و سهراب هم نگفته­است که ایرادی دارد.) این حسِّ درونش است که باعث می­شود وضعیتی را که در آن سکون و رخوت است نپذیرد، و نخواهد که در زمان حال درجا بزند. یکی از علل تنهایی و کسالت سهراب در خانه ماندن است. برای کسی که فکر می­کند با سفر از تنهایی بیرون می­آید یا حسّ تنهایی­اش با حرکت به سمت مقصد دست­نیافتنی کم­تر می­شود، خانه حتی اگر مانند بهشت از همه چیز پُر باشد باز هم زندان است.

شاید خیلی­ها با حسّی شبیه به سهراب درونی تنها داشته باشند. سهراب ادعا نمی­کند که این حسّ و این تنهایی انحصاری است. سهراب با رفتن لبِ حوض و دیدن گردش ماهی­ها حسّ خوبی دارد که با حسّی که از آسمان بی­ابر و بی­باد به او دست داده بود متفاوت است. بعد با دیدن مادرش که دارد ریحان می­چیند، و با فکر نان و پنیری که مزه­اش با ریحان کامل می­شود و با نگاه به گل­های اطلسی باطراوت آن حسِّ ناشی از وجود «آسمان بی­ابر» در درونش کم­رنگ و کم­کم پنهان می­شود. برعکس، این بار سهراب جوری حرف می­زند انگار مزه­ی نان و ریحان و پنیر بدون آسمان بی­ابر و اطلسی­های تر کامل نمی­شود. تکرار «آسمانی بی­ابر» در وسط این مصرع شاید به این دلیل باشد:

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی­ابر، اطلسی­هایی تر

سهراب چاره­ی مشکلِ بی­طراوتی و بی­جنبشی را خیلی زود در اطراف خودش پیدا می­کند. او توقع­اش را از آسمان بی ابر و بی باد پایین می­آورد و دنیای خودش را با نشستن بر لب حوض و سفره­ی نان و ریحان و پنیر مادرش کوچک­تر می­کند. در این دنیای کوچک «پاکی خوشه­ی زیست» را می­بیند و از همه­ی دانه­های این خوشه پُر می­شود ولی باز هم درونش خالی است. درونی که «از راه، از پل، از رود، از موج» می­گذرد با این جور چیزها ساکت و ساکن نمی­شود. سهراب باید برود و «او» یا دستِ­کم مانند «او» بشود تا از این تنهایی دربیاید. رستگاری گل­های حیاط در همین رویش به سمت اوست.

رستگاری نزدیک: لای گل­های حیاط.

«رستگاری» یعنی «رُستن و روییدن»؛ البته این واژه به این صورت بیش­تر کاربرد مذهبی دارد. «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» «بگویید خدایی جز خدای یکتا نیست تا رستگار شوید.» رستگاری گل­های حیاط در این است که با رویش­شان همین را می­گویند، و سهراب که از همه چیز پُر است به گل­های حیاط برای این رستگاری­شان غبطه می­خورد. سایه­ی برگ درونش را، تنهایی­اش را، پُر نمی­کند.

لینک به دیدگاه

بررسی اشعار کتاب «حجم سبز» سهراب سپهری: (2) از روی پلک شب

معمولاً منتقد با خوانش دقیق برای خودش کار می­گیرد، مخالف می­تراشد. تقصیری هم ندارد، بسیاری از آثار حرف­های مبهم کم ندارند. خیلی­ها عادت دارند دنبال این بگردند که خود شاعر یا نویسنده­­ در باره­ی اثرش یا معنی بخش­هایی از آن چه گفته­است تا نفس راحتی بکشند و با نقل قولی از خود رفع مسئولیت کنند. ولی خوانش دقیق با هیچ صاحب اثر و هیچ منتقدی تعارف ندارد. اثر صاحب اثر پیش از خودش حرف می­زند؛ و منتقد نیز، اگر خودش را خواننده­ای با دقت می­داند، باید با خواندن خودِ متن بتواند معنی­اش را جمع و جور کند. اگر نتواند و سراغ منابع و مکاتب و مرام­ها و بهانه­های دیگر برود تا حرفش را به کرسی بنشاند دیگر باید روش­اش را التقاطی دانست.

در خوانش دقیق تک تکِ اشعار هشت کتاب کم­ترین حدِّ خروج از مرز هر شعر ورود به قلمرو اشعار دیگر این کتاب و کمک گرفتن از آنها برای خواندن ذهن سهراب در هنگام سرودن هر شعر است- آن هم با این پیش فرض که می­دانیم سهراب خطِّ فکری و سبک و هدف مشخصی در زندگی و آثارش داشت. با این حال، باز اگر دقت کنیم می­بینیم خیلی از کلمات و عبارات و جملات در بعضی از اشعار سهراب حالت شناور و سیّالی دارند. تا خواننده­ی دقیق و منتقد می­خواهد معنی­شان را به دست بگیرد مانند ماهی زنده لیز می­خورد و به آب برمی­گردد. دم زدن­شان در همان فضای شعر زیباست، ولی منتقد ماهیگیری است که چاره­ای ندارد جز اینکه آنها را از آب در­بیاورد تا کارش خوب از آب دربیاید. این مقدمه را گفتم تا از همین جا حواس­تان باشد که دارم اعتراف می­کنم که بررسی اشعار سهراب به این سادگی­هایی که من مشق دانشجویی می­کنم نیست، گرچه آسان می­نمود اوّل. این بررسی­ها را بخوانید ولی به آنچه که حاصلِ خوانش من است اکتفا نکنید، فریب استدلال­ها و زبان­بازی­های مرا نخورید! خودتان هم خوب اشعار سهراب را بخوانید. شاید، شاید که نه حتماً، شما هم با نگاه دقیقی که به اشعار او- به ویژه اشعار حجم سبز- دارید می­توانید ضعف مرا جبران و حرف مرا کامل کنید. در ضمن، مرا هم از یافته­هایتان بی­خبر نگذارید. خوب و دقیق بخوانید:

از روی پلک شب

شب سرشاری بود.

رود از پای صنوبرها، تا فراترها می­رفت.

دره مهتاب­اندود، وچنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.

در بلندی­ها، ما.

دورها گم، سطح­ها شسته، و نگاه از همه شب نازک­تر.

دست­هایت، ساقه­ی سبز پیامی را می­داد به من

و سفالینه­ی انس، با نفس­هایت آهسته ترک می­خورد

و تپش­هامان می­ریخت به سنگ.

از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ­ها

و لعاب مهتاب، روی رفتارت.

تو شگرف، تو رها، و برازنده­ی خاک.

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می­پیوست.

سایه­ها برمی­گشت.

و هنوز، در سر راه نسیم،

پونه­هایی که تکان می­خورد،

جذبه­هایی که بهم می­ریخت.

نخستین پرسش­هایی که پس از خواندن هر اثری مطرح می­شود پرسش­هایی­ از این دست است:

گوینده چه کسی است؟ از چه کسی می­گوید؟ این را با چه کسی دارد می­گوید؟

در شعر «از روی پلک شب» گوینده کسی است که دارد شب­زنده­داری می­کند. شیفته­ی شب و طبیعت آن شده­است. آیا او تنهاست؟ مشکل از همین جا شروع می­شود. چرا؟ برای اینکه روایتی که در بند نخست با سوم شخص و با وصف شب آغاز شده یکباره در بند دوم به اوّل شخصی که از «من» و «ما» خطاب به «تو» صحبت می­کند تبدیل می­شود. بعد، دوباره در بند سوم به نگاه به طبیعت از زاویه­ی سوم شخص برمی­گردد. شاید خواننده در ابتدا فکر کند که در شناخت این «من» و «ما» و «تو» مشکلی ندارد، ولی با فکر دوباره و سه باره و چند باره متوجه می­شود که پیچیدگی عجیبی در جمع این چند ضمیر در کنار هم وجود دارد. گاهی وقتی فردی در جمله­ای خطاب به کسی می­گوید «ما» منظورش از «ما» «من و تو» است، و گاهی منظورش «من و دیگری یا دیگران» است. به عنوان مثال، اگر کسی بگوید: «ما بالای کوه بودیم که تو آمدی و شاخه گلی به من دادی.» معلوم است که «تو» در ابتدا عضوی از «ما» نبود. اما اگر کسی بگوید «ما بالای کوه بودیم که تو شاخه گلی به من دادی،» «تو» می­تواند از همان ابتدا یکی از «ما» باشد و می­تواند نباشد. در شعر «روی پلک شب» در بند دوم چنین ابهامی در کاربرد ضمایر وجود دارد. از این کاربرد چند پهلوی ضمایر، من پهلوی آن کاربردی می­نشینم که بیشتر با برداشت من از کار سهراب جور در می­آید. این را گفتم تا بدانید که می­دانم برداشت من ممکن است همانی نباشد که سهراب می­خواست بگوید یا همانی که شما دلتان می­خواست بخوانید. برداشت من از این شعر با شناختی که از سهراب و اشعار دیگرش دارم این است:

سهراب باز هم از نگاه می­گوید. کسی که بر این باور است که «ما هیچ، ما نگاه» هستیم، چاره­ا­ی جز این ندارد. من نگاه می­کنم، پس هستم. اگر می­خواهم باشم باید نگاه کنم حتی

از روی پلک شب

«از روی پلک شب» یعنی از این سوی شب کهچشم­ بیدار است. شب با تاریکی­اش مانند پلکی است که مانع دیدن هر چیزی است ولی چشمی که تیز باشد در تاریکی هم هر چیزی را بخواهد می­بیند. شب به پلکی می­ماند که زیر آن چشمی خوابیده وجود دارد، ولی روی آن همه چیز بیدار است. حتی خفته ها دیده می­شوند. اگر سهراب هم در خواب بود جایش زیر پلک شب بود و از این سوی شب بی­خبر می­ماند. خبر داشت، ولی از آنچه که حدیث شب بود آن طور که ورد زبان همه است، حدیثی خالی از احساس، یا در نهایت با حسّی تلقینی از اثر تکرار حرف و تجربه­ی دیگران. سهراب در بند نخست که سه خط یا مصرع است از زاویه­ی سوم شخص به شب نگاه می­کند. با استفاده از جملات زمان گذشته آن شب را خاص می­کند، نه برای این­ که آن شب از شب­های دیگر متفاوت است، بلکه برای اینکه امشب نگاهش به شب متفاوت­تر است.

شب سرشا ری بود.

سهراب از شبی صحبت می­کند که برایش از هر شبی پُرتر بود. انگار او با مشاهده و مکاشفه به حقیقتی پی برده­بود که پیش از آن، این چنین پیش چشمانش تجلّی نکرده بود. شاید آن شب برایش لحظه­ی شهود و شهادتی بود که فهمید شب بیرون از قضاوت و نگاهِ عادت انسان­ها و تشبیهات رایج اغلب شاعران چیزی نسبت به روز کم ندارد- وگرنه هر شبی مانند همین شبی است که او از آن می­گوید. همه به یک اندازه سرشارند. پُر و خالی بودن هر چیز برای هر کسی به میزان پُر و خالی بودن خودش بستگی دارد. آن شب، سهراب خودش پُر بود که شب را پُر می­دید.

سهراب دارد از گذشته می­نویسد، از گذشته­ای سرشار. گذشته وقتی ارزش نوشتن را دارد که برای آدم با همه­ی صحنه­ها و حوادث تکراری­اش احساسی غیرتکراری را آورده­باشد. از شبی باید نوشت که با همه­ی تکراری­هایش چیزی غیرتکراری هم داشته­باشد. چنین شبی به قول سهراب «شب سرشاری» است، از آن شب­هایی که شاعر را سرشار و لبریز احساس­ می­کند جوری که از وجودش سرریز می­کند، و اختیارش دست خودش نیست؛ نمی­تواند که ننویسد- مثل شاعران رُمانتیک. امّا، این «سرشاری» یعنی چه؟ یعنی چه جور؟

معمولاً چیزی سرشار از چیز دیگری می­شود. شب سرشار از چه چیز یا چه چیزهایی است؟ سرشار بودن مانند خوب بودن نیست که تصویر و تصور مشخصی از آن در ذهن باشد. وقتی که معلوم نیست که شب از چه چیز سرشار است باید به این نتیجه برسیم که شب در وهله­ی نخست سرشار از شب است؛ و بعد، سرشار از هر چه که در روز هم هست. شب سرشار از هستی است با همه­ی هستی­اش. شاید بشود گفت که سرشار در اینجا به معنی «کامل» است. شب نسبت به روز هیچ نقصی ندارد. سهراب در شعر ««روشنی، من، گل، آب» از پُر بودنِ خودش می­گوید:

می­روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.

راه می­بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.

من پر از نورم و شن

و پر از دارو درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج:

پرم از سایه­ی برگی در آب:

چه درونم تنهاست.

سرشار و پر بودن شب نیز از این گونه است. (حتی شب از این نظر که با همه سرشاری­اش خالی به نظر می­رسد همین تنهایی سهراب را دارد.)

سهراب بخشی از «سرشاریِ شب» را اینگونه شرح می­دهد:

رود از پای صنوبرها، تا فراترها می­رفت.

سهراب همچنان دارد نگاه می­کند، و خوبی­اش این است که فقط جلو پای خودش را نگاه نمی­کند و این خصلتی است که رود هم دارد. برای همین است که در نگاه و التفات رود توقفی وجود ندارد و این خصلتی است که سهراب هم دارد. همه چیز، از ریز و درشت، برایش مهم است.

رود در پای صنوبر توقف نمی­کند که فقط صنوبر سبز بماند. از آنجا تا فراترها می­رود. عمق و کرانه­ی شب معلوم نیست. رود تا آنجایی که معلوم نیست می­رود. زندگی در شب نیز با مانند رود جاریست.

دره مهتاب­اندود، وچنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.

نور ماه درّه را پر کرده است، و روشنی کوه تا به حدّی است که نشان می­دهد شب با همه تاریکی­اش سرشار از نور است. نور یعنی خدا، و خدا یعنی هستی و زندگی. با وجود تاریکی همه چیز مانند روز سر جایش است و خدا همچنان دارد خدایی می­کند.

سهراب مانند حضرت مولانا «غلام آفتاب است و از آفتاب می­گوید،» و غلام قمر است برای اینکه او هم از آفتاب می­گوید. سهراب نیز نور را فقط با تعریف فیزیکی­اش دنبال و حس نمی­کند. او هم قبول دارد که «مادح خورشید مدّاح خود است/ که دو چشمم روشن و نامُرمَد است،» ولی نوع نگاهش به شب طعنه­ای به این بیت حضرت مولانا می­زند که می­گفت:

سست چشمانی که شب جولان کنند

کی طواف مشعله­ی ایمان کنند

سهراب در شب و تاریکی­اش جولان می­کند و در حقیقت و لزوم وجودش آیه­ی روشنی را می­بیند که ثابت می­کند که در شب نیز چشم­هایش نامُرمَد است و می­بیند. درست است که شب نور ندارد، ولی برای چشم­هایی با نگاهِ سهراب روشنی دارد. طواف هم دارد. همان طور که کوه روشن شده­است و خدا را نشان می­دهد، شب هم روشن شده­است و خدا را نشان می­دهد. (خیلی­ها که این روزها بیش­تر با حساسیّت­های مالی و اقتصادی و سیاسی خدا­گریزی و دین­ستیزی می­کنند نسبت به هر تفسیری که به گونه­ای به خدا و دین پیوند بخورد شاخک­هایشان می­جنبد و صدای اعتراض­شان بلند می­شود. باز خدا پدر و مادر سهراب و خودش را بیامرزد که خودش این حرف را در دلِ شعرش و در دهان ما گذاشت که، «و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.»)

در بند دوم که هشت خط دارد زاویه­ی دید و طرز بیان عوض می­شود. با زبان اوّل شخص غیر از «من» پای «ما» و «تو» هم به شعر باز می­شود. در سه خطّ نخست این بند سهراب می­گوید:

در بلندی­ها، ما.

دورها گم، سطح­ها شسته، و نگاه از همه شب نازک­تر.

دست­هایت، ساقه­ی سبز پیامی را می­داد به من

به نظر من این «ما» جمع سهراب و «تو» نیست. بیشتر به نظر می­رسد که سهراب همراه اشخاصی در منطقه­ای کوهستانی بود ، و به «سرشاری» شب می­اندیشد. توجه کنید که او حالا، یعنی زمانی غیر از آن شب، دارد خطاب به آن کس یا آن چیزی که آن شب را برایش به یادماندنی کرد صحبت می­کند. این «تو» می­تواند بیرون از این جمعِ موسوم به «ما» باشد؛ می­تواند هم نباشد. با اینکه سهراب حجم سبز را به بیوک مصطفوی پیشکش کرده­است مشخص است که منظورش از این «تو» او نیست. نه تنها طرفِ صحبت­اش او نیست، بلکه با صفاتی که در ادامه­ برای «تو» می­آورد، مانند «شگرف»، «رها» و «برازنده­ی خاک»، بعید است منظور و مخاطب­اش هر انسان دیگری باشد. در همین حجم سبز به شعر «دوست» که معروف است پس از مرگ فروغ در وصف او سروده­است توجه کنید. چیزی را در وصف او نمی­گوید که غیرملموس و یا اغراق­آمیز بوده­باشد.

به نظر می­رسد مخاطب سهراب در بند دو م شعر «از روی پلک شب» خودِ شب باشد با هر آنچه که دارد، با همه سرشاری­اش. طبیعتِ شب، هستی و حیات در شب.

سهراب در اشعار دیگر حجم سبز نیز گاه جوری وانمود می­کند که دارد با کسی صحبت می­کند و یا کسی دارد با او صحبت می­کند و یا او را صدا می­زند. گاهی آن کس چیزی نیست جز تصویر مبهمی از یک حقیقت، از یک سهرابِ دیگر که فراتر از جسم است، و هستی را فراتر از مادّه­ی مرده­ی بی­خدا می­بیند و حسّ می­کند.

گاهی با خودش حرف می­زند:

من اناری را، می­کنم دانه، به دل می­گویم:

کاشکی این مردم، دانه­های دلشان پیدا بود. «ساده رنگ»

گاهی، مانند «و پیامی در راه»، همه در حال و آینده مخاطب اویند:

ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

گاهی طرف صحبت­اش «خودش و همه» است:

آب را گل نکنیم. «آب»

یک بار هم ماهی­ها با او حرف زده و گفته­اند:

«تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی­ها، حوضشان بی­آب است.» «پیغام ماهی­ها»

در «صدای دیدار» صدای آواز خواندن میوه­ها را با دیدن­شان می­شنود. همین عنوانِ «صدای دیدار» و حسّآمیزی درونش نشان می­دهد که سهراب دیدن را عین شنیدن می­داند. احساس می­کند هر چه در پیش نگاهش است دارد با او حرف می­زند.

امّا، بیشتر اوقات سهراب صدای مبهمی را می­شنود و درست نمی­داند چه کسی او را صدا یا با او حرف می­زند. هنگام گردش در گلستانه حسّ می­کند:

پشت تبریزی­ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می­زد.

پای نی­زاری ماندم، باد می­آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می­زد؟

تا سرانجام به آنجایی می­رسد که می­گوید:

دورها آوایی است، که مرا می­خواند. «در گلستانه»

در «ندای آغاز» می­پرسد:

چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

خودِ آن چیز با او حرف نمی­زند؛ همین او را گیج کرده­است. منبع صدا برایش در عین آشنایی مبهم است.

سهراب این صدا را با همه­ی اسرارش، انگار با یک آشنایی ازلی، دوست دارد و دنبال می­کند. در «به باغ هم­سفران» می­گوید:

صدا کن مرا

صدای تو خوب است.

صدای تو سبزینه­ی آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می­روید.

سهراب از این صدا «آُمید» و «پیام سبز زندگی» را می­شنود. او صدای خودش، صدای درونش را هنگامی­که به طبیعت می­خورد و برمی­گردد می­شنود. این صدا با او هم­صدایی می­کند.

در شعر «از روی پلک شب»، سهراب چنین حسّ و چنین هم­صدایی دارد. این حسّ زندگی است که به سراغش آمده­ و او از آن با عنوان «ساقه­ی سبز پیام» یاد می­کند.

دست­هایت ساقه­ی سبز پیامی را می­داد به من.

یعنی به من زندگی و حسّ زنده بودن را می­داد. معمولاً در سنن ادبی و اشعار ما این «نسیم» است که پیام­آور است؛ نَفَس است و مانند «نفس باد صبا»، سبزی و زندگی را برای انسان و طبیعت به ارمغان می­آورد. پس، این دست­های پیام­آور می­تواند نسیم باشد که نفس زندگی است. نسیم دست هستی است که زندگی­بخش است. این احتمال با مصرع بعد تقویت می­شود که سهراب می­گوید:

و سفالینه­ی اُنس، با نفس­هایت آهسته ترک می­خورد.

اگر این فرض درست باشد و منظور از دست­ها همان نسیم باشد، نسیم را باید دست­های که و یا چه به حساب بیاوریم؟ نزدیک­ترین احتمالی که می­شود داد این دو تاست: طبیعت و خدا. چون سهراب در آخرین مصرع بند نخست گفته بود: «و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود،» می­شود گفت که منظور ملموس­اش هر چه باشد، منظور اصلی­اش باز به خدا برمی­گردد. تازه، اگر بگوییم منظورش طبیعت و جلوه­هایش است باز هم بی­نیاز از خدا نیستیم برای اینکه اینها همه جلوه و نور اوست. شاید صاحبِ این صدایی که سهراب همواره می­شنود، این «تو»، خودِ خدا نباشد، امّا صورت یا صورت­هایی است که خدا به هر یک از صفاتش داده است و از پشت آنها او را صدا می­زند و با او حرف می­زند. این بار این صدا از پشت شب و از روی پلک شب با او حرف می­زند. این حسّ زندگی است که در شب که همه چیز مرده به نظر می­رسد سهراب را به حرف در­آورده­است. مخاطبِ سهراب مانند همه عرفا «جان» است؛ او نیز مانند دیگران زیاد در اندیشه­ی تجسم «جانِ جان» نیست. می­بیند که شب با نسیم و رودی که در آن جاری است هستی و زندگی خودش را دارد. «از روی پلک شب» به وصف زندگی در شب می­پردازد. سهراب در این شعر دارد با همه­ی هستی، با شب، با نسیم، با رود و در حقیقت با مهم­ترین جلوه­ی هستی و خدا، یعنی زندگی، صحبت می­کند. این زندگی است که «شگرف، رها و برازنده­ی خاک» است. هر یک از این صفات را می­شود برای هر چه که با نور خدا روشن شده­است آورد. می­شود گفت که این هستی است که شگرف است؛ این نسیم است که رهاست؛ و این حیات است که برازنده­ی خاک است. حتی می­شود گفت که این «شگرفِ رهایِ برازنده­ی خاک» همین «شبِ سرشار» است.

سهراب عاشقانه صحبت می­کند. به چیزی دل داده­ که در این دل شب همراهش است. تنهایی­اش را پر کرده است. این عشق او را بیدار نگه داشته­است، و در این بیداری حسّ زندگی است. سهراب با زندگی در اوج هستی و در بلندی­هاست. این حسّ، هر چند گُنگ، او را بالا کشیده تا به آن کسی که دلش و صدایش با اوست نزدیک­تر شود. این پیدای پنهان همراه و مخاطب­اش است، و گاهی خودش مخاطب اوست. سهراب «در گلستانه» نیز هوس کرده بود تا سر کوه برود. برای چه؟ خودش می­­گوید:

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه­ی نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی­تابم، که دلم می­خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می­خواند.

شیوه­ی نگاه سهراب به هستی و زندگی، او را به بلندی­ها می­رساند. آنچه را که می­خواهد روی کوه نیست، ولی چاره چیست وقتی بلندترین جای زمین روی کوه است؟ سهراب، به ظاهر، روی کوهی است که با نور ماه روشن شده­است و وجود خدا را حسّ می­کند. ولی هنگامی که به جای «کوه­ها» می­گوید «بلندی­ها» نشان میدهد که منظورش از آن چیزی و جایی فراتر از کوه است. در ظاهر روی «کوه» است، و در باطن، با حسّ زندگی در این شب تا حسّ وجود خدا، و با خدا تا خدا بالا میرود. هرکس، در هرجای دیگر اگر بیدار است و چنین نگاهی به شب و هستی دارد با سهراب در بلندی­ها سیر می­کند، و عضوی از آن «ما»یی می­شود که سهراب می­گوید:

در بلندی­ها، ما.

دورها گم، سطح­ها شسته، و نگاه از همه شب نازک­تر.

فرق این شب با شب­های دیگر، در فرقی است که در سهراب به وجود آمده­است. او از خود بیرون آمده و شاهد تجّلی هستی و حیات به شکلی دیگر و در حال و هوایی دیگر است. نگاهش بیرونی تر شده تا جایی که دیگر دورها در امتداد نگاهش در تاریکی گم می­شود. سطح­ها راشسته می­بیند: هم پاک و هم مستعد رویش. نگاهش ظاهراً به این دلیل از همه شب نازک­تر است که خیلی آسان در تاریکی و با تاریکی پاره می­شود و دیگر چیزی را نمی­تواند ببیند- چیزی جز شب را. امّا، در باطن، نگاهش به این دلیل نازک­تر است که به چیزهایی توجه می­کند که شب­های دیگر کم­تر به آنها توجه می­کرد.

­

دست­هایت، ساقه­ی سبز پیامی را می­داد به من

«ساقه­ی سبز» آن پیامی­است که سهراب می­گیرد و می­بیند، و یا می­بیند و می­گیرد؛ فرقی نمی­کند. «ساقه­ی سبز» آیه­ای است حاوی پیغام زندگی و وجود هستی­بخش. این دست­ها هستی بخش است. سهراب سبزی، رویش و جاری بودن زندگی را در تاریکی شب دارد حس می­کند.

ساقه و دست به هم شبیه­اند. پیش از این گفتم که منظور از دست­ها می­تواند نسیم باشد و این احتمال با صحبتِ سهراب از نسیم در بند سوم تقویت می­شود، و حالا می­گویم این نسیم با دستی به سبزی ساقه پیامش را تقدیم می­کند- پیامش برگِ سبز و برگِ زندگی­ست. سهراب در حجم سبز مدام از پیام­ها و پیغام­هایی صحبت می­کند که آب و سبزی و میوه و باغ و در یک کلام زندگی را به همه نوید می­دهد. در «و پیامی در راه» می­گوید:

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

در «پیغام ماهی­ها» ماهی ها دنبال آب و زندگی­اند:

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی­ها، حوضشان بی­آب است.

در «نشانی» رهگذر «شاخه­ی نور» یا پیامی بر لب دارد که نشانی دوست در آن است. «شاخه­ی نور» تصویر دیگری از «ساقه­ی سبز» است.

سهراب در «سوره­ی تماشا» پیامبرگونه رفتار می­کند و این برگ و پیام سبز را خودش به دست می­گیرد و به عنوان آیه­ای از آیات هستی­بخش الهی به دیگران نشان می­دهد:

زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه­ی بالای سرم چیدم، گفتم:

چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می­خواهید؟

سهراب زندگی را در همه چیز می­بیند. او مبلغ زندگی است. حتی واژه­ی «زندگی» برایش پر از جنبش و زندگی است که شعرش «جنبش واژه­ی زیست» می­شود.

و سفالینه­ی انس، با نفس­هایت آهسته ترک می­خورد

«ترک خوردن» در اینجا کنایه از شکسته شدن سکوت است. سفالینه انگار جان می­گیرد و به صدا درمی­آید. نفس نشانه­ی زندگی است. با هم انس داشتن با هم زندگی کردن است. ترکیب «سفالینه­ی اُنس» حتماً شما را هم به یاد این چند خط از «صدای پای آب» می­اندازد:

اهل کاشانم.

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند، به سفالینه­ای از خاک «سیلک».

نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

حرفی که در پشت ترکیب «سفالینه­ی انس» است و مهم است همان حرفی است که در دل این چند خط بوده­است. آن حرف چیست؟ به نظر من سهراب پشت این تصویری که از تناسخ رسم کرده­است دارد تصویر جاری بودن زندگی­ را نشان می­دهد که از گذشته­ای دور مانند رودی بدون توقف در حرکت است و ما و امثال ما نیز با آن در حرکتیم. این تناسخ تناسخ فیزیکی نیست، روحی است؛ و این «اُنس» اُنس با زندگی است. هر کسی که با زندگی اُنس گرفته این زندگی را به هر چه که در پیرامونش است تعمیم می­دهد، می­بخشد. اعتقاد سهراب به تناسخ چنین اعتقادی است، اعتقاد به وجود همیشگی زندگی است حتی در چیزی که زنده به نظر نمی­رسد. اعتقاد به تناسخ، اعتقاد به وجود و استعداد زندگی در هر شیء به ظاهر غیرزنده است. چون همه هستی آفریده­ی خداست و خدا زنده است، پس همه چیز زنده است. شاید یک معنی «ریختن تپش­ قلب­ها به سنگ» همین باشد. ­

و تپش­هامان می­ریخت به سنگ.

فکر می­کنم مرجع واژه­ی «تپش­هامان» سهراب و مخاطب­اش نباشد. این تپش­ها به سهراب و همراهانش (انسان­های دیگر) برمی­گردد. یک معنی­اش این است که این نسیم و نفس شب است که به همه زندگی داده است. همچنین می­شود گفت که سهراب به جایی رسیده­ که سنگ را هم زنده می­بیند. زندگی را از خودش به سنگ منتقل می­کند. به وجود سنگ اهمیت بدهی و از حالت­اش چیزی بفهمی انگار به او زندگی را بخشیده­ای. سنگ هم بیکار نمی­نشیند. بعد می­بینی که در جوابت از دل سنگ سبزه می­روید.

امّا معنی دیگر این مصرع سهراب می­تواند این باشد که «ما، در شب و در کوهستان مجذوب سنگ می­شدیم.» این برداشت با حرفی که در بند سوم می­زند و به موقع به آن هم می­رسیم جور درمی­آید. سهراب در «سوره­ی تماشا» می­گوید:

سنگ آرایش کوهستان نیست.

منظورش این است که سنگ برای خودش شخصیتی دارد، حیاتی دارد. اگر از حالت­اش چیزی بفهمید قلب­تان برایش می­تپد، دلداده­اش می­شوید.

از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ­ها

و لعاب مهتاب، روی رفتارت.

جمله­ی سهراب ناقص است. شاید اگر مصرع قبل با نقطه تمام نمی­شد، می­شد فعل «می­ریخت» را به « از شراب دیرین» هم ربط داد و این عبارت را ادامه­ی جمله­ی قبل دانست. ولی این را هم در موردش می­توان گفت که منظور سهراب از «شرابی دیرین» آن مستی­یی است که هستی از ابتدای وجود با خود داشته است. چون جمله ناقص است نمی­شود گفت که سهراب می­خواهد بگوید که از شرابی دیرین مست هستم یا مست هستی؛ گرچه برداشت نخست هر کسی همین است؛ ولی شاید می­خواهد بگوید که از شرابی دیرین زنده هستم و زنده هستی. از کجا باید به این نتیجه رسید؟ از ادامه­ی جمله­اش: «شن تابستان در رگ­ها.» در رگ­ها چه چیز و برای چه باید وجود و جریان داشته باشد؟ معلوم است: خون و برای زندگی. سهراب زندگی را به همه چیز تعمیم می­دهد و زندگیِ خودش را مدیون همه­ی چیزهایی می­داند که در پیرامونش است، چه آنها را ببیند و چه نبیند؛ او با نگاه نازک چیزی را که به چشم نمی­آید نیز می­بیند. البته، شاید چون مصرع بعد با «رفتارت» تمام می­شود، مقصود و منظور این وصف­ها فقط آن «تو»ی مخاطبِ سهراب باشد، ولی استفاده از صفت «دیرین» باعث می­شود که خواننده مجاز باشد آن را به سهراب و به همه تعمیم بدهم.

و لعاب مهتاب، روی رفتارت.

مهتاب لعابی نقره­ای است که روی سطح تاریک شب و روی هر چه که دارد در شب می­رود و می­روید کشیده شده است. سهراب ابتدا درّه را مهتاب­اندود و بعد کوه را روشن توصیف می­کند. شاید اگر برداشت­مان را تنها به همین دو تصویر آغازین شعر محدود کنیم به این نتیجه برسیم که مخاطب سهراب فقط همین درّه و کوه است، ولی می­شود به چیزی فراتر از کوه و درّه هم اندیشید. اینها خودشان جلوه­­هایی از هستی­اند که اینگونه خود را در شب نشان می­دهد. هستی در تاریکی نیز زندگی و حرکت دارد. ماه این زندگی و حرکت را روشن می­کند و نشان می­دهد. زندگی و حرکت آن رفتاری است که هستی هر روز و هر شب دارد. در شب آسان به چشم نمی­آید ولی این رفتن و رویش حتی در خواب، حتی در مرگی که سهراب می­شناسد و معرفی می­کند وجود دارد. پیام سهراب در «سوره­ی تماشا» برای مخاطبانش این بوده­است:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می­تابد.

رفتار و زندگی آدم­ها باید روشن شود، نورانی باشد. همه چیز باید این گونه باشد. مرده و زنده ندارد؛ روز و شب ندارد. هنگامی که لعاب مهتاب روی شب کشیده می­شود، هستی و زندگی در شب روشن می­شود. دیده می­شود. مهتاب آفتابِ شب است. شب و هستی زیر این نور است که سرشار دیده می­شود. این نور باعث نمی­شود که هستی دیده­شود؛ این نور باعث می­شود که نور دیده­شود؛ باعث می­شود خدا دیده­شود. خوب به این جمله­ی سهراب که می­گوید «و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود» فکر کنید.

تو شگرف، تو رها، و برازنده­ی خاک.

این وصف وصف زندگی است. زندگی با همه­ی چیزهایی که در آن است «شگرف، رها، و برازنده­ی خاک» است. هر چه که بخشی از این هستی و زندگی است صفات آن را نیز به خود می­گیرد. هنگامی که شب را زنده و سرشار از همه چیز می­بینیم، در می­یابیم که شب چه قدر «شگرف است، و رها و برازنده­ی خاک». زندگی شب را شایسته­ی چنین اوصافی می­کند، پس این حرف­ها همه در وصف زندگی است که به هر چه داده ش.د و در هر چه دیده شود آن را بارزش می­کند. سهراب از خاک که جزء است به کُلّ هستی نظر دارد. زندگی مانند لباسی برازنده­ی خاک است حتی اگر خاک قدر و ارزش­اش را نداند و به قول مولانا نداند که می­تواند غمزه­ی غمازه شود. («آب چه دانست که او گوهر گوینده شود، خاک چه دانست که او غمزه­ی غمازه شود.») آب و خاک این گوهر و این غمزه را از اثر آن نور و روحی دارند که زندگی یا «فرصت سبز حیات» را به آنها بخشیده­است.

وقتی سهراب می­گوید:

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می­پیوست

نشان می­دهد که شب دارد به انتها می­رسد، یا به عبارت دیگر، دارد در آن سرش به روز وصل می­شود. کم­کم دارد جایش را به صبح می­دهد. «فرصت سبز حیات» «فرصت زندگی» است. این «نور» است که فرصت سبز شدن و بودن و ماندن را به کوهستان می­دهد؛ و بر خلاف شب، فرصت سبز دیدن زندگی را به آدم می­دهد وگرنه شب هم فرصتی است برای زندگی؛ هر چند، خیلی­ها فقط روز را فرصتی برای زندگی می­دانند و به شکرانه­ی بیداری دوباره اوّل صبح برای خودشان اسفند دود می­کنند. کسی آخر شب برای خودش چنین کاری نمی­کند. سهراب می­بیند و می­داند که «فرصت سبز حیات» همیشگی است و از شب می­آید و به صبح می­رسد، از دشت می­آید و به کوهستان می­پیوندد. واژه­ی «فرصت» به هر چیزی که «حیاتِ سبز»ش را دوباره زیر نور تجربه می­کند و ادامه می­دهد ربط پیدا می­کند.

سایه­ها برمی­گشت.

سایه­ها با برگشتن نور برمی­گردد وگرنه درشب همه چیز در تاریکی است. نور و روز و سایه با هم برمی­گردند. شب با تاریکی­اش اسرار خودش را دارد، و روز با سایه­هایش. مهم این است که بدانیم نه شب تاریکِ تاریک است، و نه روز روشنِ روشن.

و هنوز، در سر راه نسیم،

پونه­هایی که تکان می­خورد،

جذبه­هایی که بهم می­ریخت.

عبارت « و هنوز» نشان ادامه­ی زندگی و حرکت در اتصال به شب و پس از سپری شدنِ آن است. سهراب در «جنبش واژه­ی زیست» نیز با «و هنوز» مرگ را انکار می­کند، و در حقیقت، آن را بخشی از زندگی می­داند:

یک نفر دیشب مُرد

و هنوز، نان گندم خوب است.

و هنوز، آب می­ریزد پایین، اسب­ها می­نوشند.

با عبارتِ «و هنوز» چه خوب می­شود شب را به روز، و مرگ را به زندگی پیوند زد طوری که انگار آب از آب تکان نخورده است. هستی مرگ ندارد، سرشار از زندگی است. مرگ خطای دامنه­ی دید ما، ترس ذهن ما، و ضدِّ عادت ماست. کسی که زندگی را در شب نمی­تواند ببیند چشم­هایش ایراد دارد. چشمِ بدون نگاه چشم نیست. همه چیز زنده است و صاحبِ چنین چشمی زنده نیست. «ما هیچ، ما نگاه» یک معنی­اش همین است.

پس، نه پونه­ها در شب مرده بودند، و نه نسیم رفته بود که برنگردد. درست است که در شب کسی به دلیل خواب یا به دلیل تاریکی جنبش پونه­ها را در نسیم نمی­بیند، ولی آنها بی­­حیات و بی­حرکت نبوده­اند. آنها زندگی و جنبش و جذبه­ی خود را داشته و دارند. منظور سهراب از «جذبه» چیست؟

در «صدای پای آب» سهراب زندگی را جذبه می­داند:

زندگی جذبه­ی دستی است که می­چیند.

و در «ندای آغاز» گِله­اش از مردم این است:

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

این چند حرف را که در کنار هم بگذاریم می­توانیم حدس بزنیم منظور سهراب از گفتن «جذبه­هایی که بهم می­ریخت» چه می­تواند باشد. حدس من این است که می­خواهد بگوید زندگی در شب برایش جذبه­­های خودش را دارد و با روشن شدن هوا این جذبه­ها بهم می­ریزد و جابجا می­شود ولی از دست نمی­رود. او در تاریکی شب مجذوب چیزهایی است و در روشنایی روز مجذوب چیزهای دیگر.

در پایان باید بگویم اُمیدوارم در برداشتی که از معنی این شعر داشته­ام اشتباه نکرده باشم، و بیشتر اُمیدوارم اگر اشتباه کرده­ام اشتباهِ جالبی بوده باشد.

|

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
| نوشته شده در جمعه بیست و هفتم تیر 1393ساعت 17:27 توسط Mohammad Reza Nooshmand | 2 نظر

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

بررسی اشعار کتاب «حجم سبز» سهراب سپهری: (1) عنوان

حجم سبز

درست حدس زده­اید! چون در این کتاب شعری با عنوان «حجم سبز» وجود ندارد خودِ این دو کلمه را شعری به حساب آورده­ام که شرح آن مقدمه­ی تفسیر همه اشعار این کتاب و حتی اشعار کتاب­های دیگر «هشت کتاب» می­تواند باشد.

سهراب با خطّ و رنگ حرف می­زند. با کلمات برای ذهن مخاطب (نه برای چشمهایش) نقاشی می­کشد. وقتی از حجم سبز می­گوید حجم­های دیگر با رنگ­های دیگر را نیز در نظر دارد- حجم سرخ، حجم آبی، حجم زرد و ... ولی از یک خط تا خط دیگر و از یک رنگ تا رنگ دیگر برایش خیلی توفیر دارد، نه از نظر ارزشی، که همه برایش باارزش­اند. از نظر حسّی. هر کدام حسّ خودش را دارد. حجم شکلی است که با ترکیبی از خطوط کامل می­شود و وجودش انکار هر خطّی است، و سبز رنگی است که همه رنگ ها را در خود دارد و وجودش لازمه­ی وجود هر رنگی است. شاید بگویید که در درس فیزیک خوانده­اید که سفید همه رنگ ها را در خود دارد. راست می­گویید! ولی در ادبیات هر واژه­ای معنی و تعریف سیّالی دارد و زیاد با تعاریف و اصطلاحاتِ علوم دیگر سر وکار ندارد، گرچه سر به سر همه­شان می­گذارد.

هنگامی که سهراب از حجم می­گوید انگار همه هستی با همه چیزهایی که در آن است مد نظرش است. پس این حجمِ سبز مانند ژله­ی سبزی نیست که همه­اش سبز باشد. پس، منظورش از سبز خودِ سبز نیست. حسّی است که در آن است. سبز چه حسّی دارد؟ حسّ رویش، آرامش، حسّ حضور و حسّ زندگی. شعر سهراب شعری زنده و شعر زندگی­ست. سهراب مجموعه­ی هستی را یک ترکیب همسان و هماهنگ و همرنگ و زنده می­بیند. همه اجزایش زنده است. برای اثبات وجود حیات در ذرّه ذرّه­ی این حجم به امضای زیست شناس نیازی ندارد. همین که همه چیز را زنده حس کرد برایش کافی است.

اشعار این کتاب تصویر سبز و زنده­ای از کتاب هستی را نشان می­دهد. منتظر بررسی این اشعار باشید.

محمد رضا نوشمند

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...