رفتن به مطلب

صدای سنگین سکوت...!


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 581
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

حرفی نیست...

خودم سکوتت را معنی می کنم!

کاش می فهمیدی،

گــــــــــاهی....همین نگــــاه ســـــــــــــــــــردت...

روی زمستان را هم كم می كنـــــــــد...!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 3 ماه بعد...

زیر باران ایستاده ام منتظرت...

 

چتری روی سرم نیست...

 

می خواهم قدم هایت را با قطره های باران شماره کنم!

 

تو قبل از باران میرسی یا باران قبل از تو به پایان میرسد...!

 

من را ملالی نیست اگر صد سال هم زیر باران بدون چتر منتظرت بمانم...

 

نه از بوی یاس باران خورده خسته میشوم...

 

ونه از خاکی که باران غبار از آن ربوده است!

 

هروقت چلچله برایت نغمه دلتنگی خواند و خواستی دیوار را ازمیانمان برداری

 

بیا....

 

من تا آخرین قطره باران منتظرت می مانم

 

شاید...

 

شاید رنگین کمان پایان انتظار من باشد......

 

5.jpg

لینک به دیدگاه

چند وقتیست

 

هر چه می گردم

 

هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم ...

 

نگاهم اما ...

 

گاهی حرف می زند...

 

گاهی فریاد می کشد...

 

و من همیشه به دنبال کسی می گردم

 

که بفهمد یک نگاه خسته

 

چه می خواهد بگوید

 

aklbzirse88xerxvl0s3.jpg

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

چه سر و صدایی !

با خودش فکر میکرد تا چند وقت دیگه هم این صداها میان ؟!

آخه با شروع شدن درس بچه ها و سرد شدن هوا

بازی تو پارک تقریبا تعطیل میشد

با خودش فکر کرد چه خوبه که پارک اما همیشه بازه

این نیمکت...

آره همین...

خلوتشو دوس داره

اما سکوتشو نه

بیشتر دلش میخواد روش یادگاری بنویسه

نه با خودکارش

با خاطره یه پاییز دو نفره

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

دهان را باید بست..

 

مبادا فریادش پتکی شود بر صدایی که از حق برخاسته است...

 

گاهی با وجود حقِ خود..باید سکوت کرد..تا حقی بزرگ تر از وجود کسی دیگر فریاد شود...

 

یک سکوت سنگین برای یک فریاد بلند...:icon_redface:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 1 سال بعد...

گاهـــــی ســکــوت یـعـنـــی کــلــی حــرف !

کــه حـــال زدنــش رو نــــداری

مـــی خـــواهــم ســـکــوت کــــنـــم دیـــگــر نـــای حـــرف زدن نــــدارم...

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

حرف‌هایم را

در کتاب‌هایم نوشته‌ام

فکر کردم:

این روزها کسی کتاب نمی‌خرد…

 

در خانه که حبس می‌شوم

به جزئیات دقت می‌کنم

امروز پشه‌ها فکر می‌کنند

دیوارهای بلند خانه را فتح کرده‌اند!

 

از مرگ نمی‌ترسم

از این می‌ترسم که گلوله‌ها

حرمت حرف‌هایم را نگه ندارند

کاش می‌شد

در یک مناظره

یا یک مشاعره بمیرم

نه در امتداد خیابانی مجهول

و غرق در خون

 

جایی خوانده‌ام:

وقتی که می‌میری

رنگ‌ات مثل گچ سفید می‌شود، بدن‌ات سرد

با این حساب

دیوارهای صبور ِ خانه

مدت‌هاست که در سکوت مرده‌اند

 

آخرین باری که تیر خوردم

هنوز ایستاده‌بودم…

پشه‌ها تمام خونِ دیوار را مکیده‌اند

حالا می‌خواهند مرا فتح کنند؛

شاعری که لبخندِ تلخ

از روی لب‌هایش محو نمی‌شود!

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...