رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

مترسک میدانست تا او زنده است ،

 

 

کلاغها از گرسنگی خواهند مرد!

 

 

فردا.....

 

 

مترسک خود را کشته بود..!

 

 

او تازه کلاغ ها را فهمیده بود!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خندیدی و گفتی((خداحافظ))!!

رفتی و مرا با گیجی ام رها کردی

و نماندی ذره ای حتی

به انتظار جواب خنده ات...

می دانستی که منه بی تو

حتی نمی تواند

لب هایش را کج کند

نه به تو

که به عشق...!!

لینک به دیدگاه

حرفی اگر هست

بهتر كه چشمی بگويد و چشمی پذيرا شود،

غمی اگر هست

بهتر كه دستی بازگويد و دستی به غمگساری نشيند.

هرگز كلام اين چنين ناتوان نبوده است...

 

کمال رجا

لینک به دیدگاه

... من از بلندای همین قله ی درماندگی

بیهودگی این زندگی را فریاد می زنم.

 

آقایان!

من به چرخیدنِ عبث مان اعتراض دارم.

کسی حواسش نیست ؟

ما از آخر دنیا هم گذشته ایم

و آنقدر دور شده ایم

که کسی یادش نمی آید باید پیاده می شدیم..

لینک به دیدگاه

رهایم کردی و رهایت نکردم!

گفتم حرف ِ دل یکی ستّ

هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،

کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری

منتظرت خواهم ماند!

چشمهایم را بر پوزخند ِ این آن بستم

و چهره ی تو را دیدم!

گوشهایم را بر زخم زبان این آن بستم

و صدای تو را شنیدم!

دلم روشن بود که یک روز،

از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!

حالا هم،

از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!

قفط کمی نگران می شوم!

می ترسم روزی در آینه،

تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند

و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!

تنها از همین می ترسم!

لینک به دیدگاه

سکانس آخر

.

.

.

باران

دیوانه ات کند

آن قدر که فکر کنی

تهران

لندن است

و هر چه منتظر بمانی

شاهزاده نیاید

و هر چه فکر کنی

یادت نیاید

کجا ؟

کی ؟

با کی ؟

عوض کرده ای

لباس هایت

کفش هایت

جایت را ...!

 

مهدی مظفری ساوجی

لینک به دیدگاه

گاهی که به خود می ایم

یادم می اید اصلا زنگ را نزده ام

اصلا کسی به دنبالم نیامده است

و دوباره وسوسه می شوم

که دوباره

تا در خانه ات...

و گاهی

سالها پشت در منتظر می مانم..

گوش ایستاده ام

تا بعد از گذشتنت، غافلگیرت کنم..

لینک به دیدگاه

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان ،‌نهان شده در جسم پر ملال منی

جنین که می گذری تلخ بر من ، از سر قهر

گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می پرسم

سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی

چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف

که آرزوی فریبنده ی محال منی

هوای سرکشی ای طبع من ،‌مکن ! که دگر

اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی

ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است

چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

اي روزهاي خوب كه درراهيد!اي جادههاي گمشده درمه!

اي روزهاي سخت ادامه!ازپشت لحظه هابه دراييد!

اي روز افتابي! اي مثل چشمهاي خدا ابي!

اي روزامدن!اي مثل روز امدنت روشن!

اين روزها كه ميگذرد هرروز!درانتظار امدنت هستم!

امابا من بگوكه ايامن نيزدرروزگار امدنت هستم؟

لینک به دیدگاه

پشت كدام روزن

تاريكی ات را پنهان می كنی ؟

و دستان آلوده به وسوسه ات را

در كدام جوی

آب می كشی ؟

در امتداد كدام خيابان ، به سقوط می رسی ؟

و منتظر كدام صبحی ؟

تا شكفتن غنچه اش را

به موازات ترك خوردن ديواری ، از هم بدری

از ماه جا ماندی كه درگير ماه واره شدی .

و زير سيلاب انديشه های نا معلوم ، ويران ...

در نگاه هاي هرزه فرو رفتی ،

كتاب عشق را با انگشتان جنون ورق زدی ...

ديگر ،

پشت كدام روزن ،

می توانی

تاريكی ات را پنهان كنی ؟!

لینک به دیدگاه

لبخند همه‌مان کمی مشکوک است مونالیزا!‌

همه‌مان بار داریم

و نمی‌دانیم

در دل‌مان چیست

همه آویزانیم

و چشم به راه خریدارانیم

لبخند همه‌مان کمی مشکوک است

چه کنیم، خالق‌مان

داوینچی نبود.

لینک به دیدگاه

درخت كه مثل همیشه است!

چه اتفاقی برای پرنده ها افتاد؟

كه امروز، امروز نیست

چه اتفاقی برای آینه افتاد

كه من... من... نیست... نیست!

عادت می كنی

به نام فروردین

به نام كوچكت

به نام كوچه ها...

عادت می كنی به كفش های تازه

خیابان های تازه تر...

به تمام شهر عادت می كنی !

اما

فقط

عادت می كنی ...!

 

سعیده جوادزاده

لینک به دیدگاه

آشنايی با شور ؟

و جدايی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی ــــ

ــــ يا غرق غرور ؟!

 

سينه ام آينه ست ،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار ...

لینک به دیدگاه

من مرده ام

 

و این را فقط

 

من می دانم و تو !

 

خسته تر از آنم که بنشینم

 

به خیابان می روم

 

با دوستانم دست می دهم

 

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ...

 

- گیرم کلید را در قفل در چرخاندی

 

دلت باز نخواهد شد !

 

می دانم

 

من مرده ام

 

و این را فقط من می دانم

 

و تو

 

که دیگر ...

 

این سکوت مرا دیوانه کرده

 

این روزها

 

در خواب هایم تصویری است

 

که مرا می ترساند ...

 

تصویری از ریسمانی آویخته از سقف

 

کسی آویخته از ریسمان

 

پشت به من

 

و این را فقط من می دانم

 

که می ترسم برش گردانم ...!

 

گروس عبدالملکیان

لینک به دیدگاه

نه از آغاز چنین رسمی بود

و نه فرجام چنان خواهد شد

که کسی جز تو ، تو را دریابد

تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی

ظلمتی هست اگر

چشم از کوچه یاری، بردار

و فراموش کن این کهنه خیال

نور فانوس رفیقی، که تو را دریابد!

دست یاری که بکوبد در را

پرده از پنجره ها برگیرد، قفل را بگشاید

کوله بارت بردار

دست تنهایی خود را تو بگیر

و از آیینه بپرس

منزل روشن خورشید کجاست؟

شوق دریا اگر هست، روان باید بود

ورنه، در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد

مقصد از شوق رسیدن خالیست

راه ، سرشار امید

و بدان ،کین امروز

منتظر فرداییست

که تو دیروز در امید وصالش بودی

بهترین لحظه راهی شدنت، اکنون است

لحظه را دریابیم

باور روز برای گذر از شب کافیست

و از آغاز، چنین رسمی بود

که سرانجام، چنین خواهی شد ...

لینک به دیدگاه

یک عصر پاییزی

سوار بر اتوبوس

از دهکده ها می گذریم

عبور می کنیم از کنار خدا

نمی ایستیم ...

چه قدر خسته ام

از راه نرفتن

از نشسته به مقصد رسیدن !

 

واهه آرمن

لینک به دیدگاه

شعر من از عذاب تو ، گزند تازيانه شد

ضجه ي مغرور تنم ، ترنم ترانه شد

 

حماسه ي زوال من ، در شب تلخ گم شدن

ضيافت خواب تو را ، قصه ي عاشقانه شد

 

براي رند در به در ، اين من عاشق سفر

واي كه بي كراني حصار تو كرانه شد

 

واي كه در عزاي عشق ، كشته شد آشناي عشق

واي كه نعره هاي عشق ، زمزمه ي شبانه شد

 

اي تكيه گاه تو تنم ، سنگر قلب تو منم

واي كه نيزه ي تو را ، سينه ي من نشانه شد

 

درخت پير تن من ، دوباره سبز مي شود

كه زخم هر شكست من ، حضور يك جوانه شد

 

واي كه در حضور شب ، در بزم سوت و كور شب

شب كور وحشت تو را ، قلب من آشيانه شد

 

واي كه آبروي تو ، مرد انالحق گوي تو

بر آستان كوي تو ، جان داد و جاودانه شد

 

من همه زاري منم ، زخمي زخمه ي تنم

براي هاي هاي من ، زخمه ي تو بهانه شد ...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...