رفتن به مطلب

نظرسنجی مسابقه با موضوع توقف زمان


بهترین نوشته با موضوع توقف زمان  

99 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. بهترین نوشته با موضوع توقف زمان

    • 17
    • 18
    • 24
    • 11
    • 8
    • 21


ارسال های توصیه شده

سلام

برای این سری از مسابقه با موضوع توقف زمان،6 نوشته از دوستان به دستمون رسید

نظر سنجی تا یه هفته دیگه بازه

فقط لطفا با حوصله نوشته ها رو بخونید نه اینکه از روی بی حوصلگی به همه رای بدید :|

نفر اول 150امتیاز+varzeshi.gif برنده مسابقات ادبی و هنری *

نفر دوم 100امتیاز

نفرسوم 50 امتیاز

 

* به علت برگزار نشدن مسابقه تولد انجمن،مدال رو برای این مسابقه گذاشتیم

  • Like 41
لینک به دیدگاه

نوشته اول

 

اگر ساعت خدا دست من بود از آن لحظه که گل آدم می خواستند بسرشتند و به پیمانه زنند را از خاطره پرمخاطره تاریخ بهشتی وبشری پاک میکردم که بارامانتی که انسان نمیتواند بکشد را از روی دوش خلائق بردارم و شیطان رجیم بماند همان بنده عزیز خدا و فرشتگان مجبوربه سجده به بشر خونریز نشوند و گوشها و زبانها از دروغ و گناه پر نشوند و قلب عاشقک ها و معشوقکهای پرادعا نشکند ودیگر حقی نباشد که برای ژنو بالا و پایین کنند و گرسنه ای درکنار سیری بمیرد و بی خانمانی کنار برجهای چند ده طبقه جان دهد و کودکی برای طمع مردی فال بفروشد و دختری برای بدهی پدری فروخته شد و برادری برادر خود را از روی کین بکشدو خواهری به خواهر خود حسادت کند و مردی روی ظریفی که ضعیفه میخوانندش دست بلند کند و...

 

________________________________________________

نوشته دوم

 

 

ای کاش زمان می ایستاد ،در آن لحظه ی آخرین وداع و آخرین بوسه... و چه میدانستم این آخرین نگاه توست که بدرقه راهم خواهد شد ، همیشه آرزوهای محال از پس این ندانستن هاست .

ای کاش زمان فقط یک لحظه می ایستاد، یک لحظه بیشتر فرصت می داد تا نفس بکشم در هوایی که نفس های تو بود. این ساعت نبود که ثانیه ها را می شمرد، دل من بود ، دل من بود که با هر تپش، دوری تو را از من رقم می زد.

و چقدر خوب میشد اگر دیگر نمیگفتم ای کاش ... اما... ای کاش زمان می ایستاد وقتی تو مقابلم ایستاده بودی ... کاش آن لحظه نمی گذشت وقتی نگاهم در نگاهت گره خورده بود ... کاش زمان می ایستاد در آن لحظه ای که هیچکس نبود جز من و تو در این دنیا ... کاش همان لحظه ی اول تا ابد همان لحظه ی اول میماند ... کاش میشد با خیال راحت با خیالت عاشقی کرد ... کاش میشد لبخندی را که میزدی با خود به خانه می آورد ... و ذوق کرد از لبخندی که فقط به صورت من پاشیده شده ... کاش آن لحظه برای ابد ابدی می شد... اما افسوس...

کاش زمان لحظه ای می ایستاد تا من با تو لحظه ای درنگ کنم که شاید لحظه ای آرام می یافتم نمیدانم آخر ِ این سفر کجاست، سفری که راهش را ثانیه ها از هم جدا کرد ، تو از سویی دیگر و من از سویی دیگر و من از پس این ثانیه ها و ساعت ها و روز ها و ماه ها سال ها همچنان در سفرم ، سفر به مقصدی نامعلوم شاید ناکجا آباد اما هنوز در آرزویی محال ، ای کاش زمان در همان لحظه می ایستاد...

 

__________________________________________________________

نوشته سوم

 

برای هیچ یک از ما امکان ندارد زمان بایستد مگر آنکه نسبیت به تن خود بمالیم و فاز فیزیک‌دانان جوگیر انیشتن دوستی که عکس انیشتن را توی کیف پولشان گذاشته‌اند بگیریم و هزاران تبصره فیزیکی که خود فیزیکدانان هم در مورد وقوع مادی این اتفاقات و نظریات نظر خاصی ندارند. زمان برای ما نمی ایستد اما سرعتش حس می شود. وقتی که به برادرت نگاه می کنی وقتی به پسرت، مادرت و یا پدرت نگاه می کنی و غبار سفید و چروک را روی صورتشان می بینی اینجاست که زمان دشنه ای می شود در قلبت؛ اینجاست که لرزش دستِ راستِ مادربزرگت می شود لرزیدنِ قلبت. آری همین جاست که زمان خیلی خوب احساس می شود.

تعریف زمان کار سختی است اما زمان برای ما مردم نه یک بُعد به همراه فضا بلکه خاطراتِ ما تعریف می شود. اینکه در فلان تاریخ فلان سال پسرمان روی پای خودش ایستاد و گامی برداشت برای پدرش 10 سال و برای مادرش 100 سال است. اما بعضی از این خاطرات هستند که مقید هیچ زمان خاصی نیستند اینها جاودانه اند. حتا اگر آخرین نفس هایت را هم در کنار همسرت و دخترت زیر رگبار تیرها و عربده‌شان بکشی و به آنها بگویی: «زود تمام می شود و بزودی در جای خوبی منتظرشان هستی.» اولین «بابا»ی نصفه و نیمه دخترت یادت می آید.

بخوبی یادم می آید زمانی که زمان برایم بی معنا شد، در ظهرِ یک روزِ بهاریِ اردیبهشت زیر تک درختِ اُرسِ چند صد ساله در یک دشت بزرگ کنارم خابیده بود و به ابرها نگاه می کردیم. ربط دادن ابرها به چیزهایی که به هیچ وجه شبیه شان نبودند تخصص من بود و توضیح این مسئله که اینی که تو می گویی اصلن شبیهش نیست تخصص او، به او گفتم: «می دونستی لواشک‌های آلو اصلن قصد این موضوع را ندارن که مزه ی لواشک آلو بدن؟» گفت: «می خام موضوع جدی رو باهات در میون بذارم» گفتم: «نگران شکار بی رویه فیل‌ها و قاچاق عاج فیل توی تانزانیا هستی؟» گفت: «نمیشه تو چند دقیقه آدم باشی؟» گفتم: «تلاش می‌کنم اما دست خودم نیست، تظاهر کردن برام سخته!» و یک ادا با چپ کردن چشمانم برایش در آوردم و او بدون خنده نگاهم کرد! گفت: «باید برم!» گفتم: «باشه پس گیتارو با خودت نبر» گفت: «ویزا اومده، برای ده روز دیگه بلیط دارم!» سکوتی برقرار شد. هوا توی اردیبهشت هنوز آنقدر گرم نشده بود و باد خنکی می‌زد. متوجه شده بودم هیچ چیزی حرکت نمی‌کند نه ابرها، نه برگ‌هایِ درختِ بالای سرم. پاشدم نشستم، سرم را خاراندام، کمی ریش هایم را مالیدم. از بالا نگاهش کردم. او هم در زمان متوقف شده بود. یک نفس عمیق کشیدم. کمی آن‌ورتر پفک نمکی را برداشتم و باز کردم. یک پفک برداشتم و به او تعارف کردم و گفتم: «بیا بردار دلت برای اینا تنگ می‌شه.»

_______________________________________________________________

 

نوشته چهارم

 

امروز پاییزی من...

من امروز جسورتر شدم، درست مثل تو که جسارت کردی و رنگ دنیا رو عوض کردی. من امروز بزرگتر شدم، درست مثل تو که تقویم رو ورق زدی و جلوتر رفتی. من امروز فراموشکار شدم، درست مثل تو که عطر بهارنارنجا رو فراموش کردی و تنهاتر شدی... امروز پاییزی من، گاهی از شباهت خودم به تو تعجب می کنم. تو انگار اسم همه کوچه های شهر منی... مثل تو سختم، سردم، تنهام ولی تو چشم بقیه پر از رنگم.

نمیخوام هیچ وقت تموم بشی، اما نخواستن من تو رو برام همیشگی نمیکنه. فقط دلخوش به اینم که هر روز چهار فصل خدا، من یک امروز پاییزی ام...

 

_____________________________________________________________

 

نوشته پنجم

 

"متن ادبی بلد نیستم پس قاعدتا ادبی نیست (تند تند بخونیش شاید یه حسی داشت:|)

یه روز یه نفری بود که خیلی بود وقتی می دیدیش می گفتی اه مگه میشه این باشه الکی سعی کردم بگم این اینجوری نیست و من دارم اشتباه می کنم و الکی گفتم اینجوریه اونجوریه نه بابا الکیه مگه میشه هیععع دیدم نه هر چه میرم جلوتر می بینم خودشه و نمیشه کاری کرد اون لحظه ی توقف نمی دونم کی بود ولی مطمئنم ابله بودم البته زیاد بود ولی کلا بود چند سال گذشت یه روزی یه روزگاری داشتم مثه همیشه یواشکی نگاش می کردم یهو برگشت ولی این بار خندید خیلی سخت شد ترسیدم و فرار کردم بعد از مدت ها که زنده شدم خنده تموم شد بود و من دیگه اون چشم ها رو نمی شناختم شاید چون اون چشم ها دیگه منو نمی شناخت آخه من که تغییری نکرده بودم

آهان لحظه یادم رفت همه می دونن بهترین توقف اینه که نترسی و تا بی نهایت خیره به چشم عشقت باشی "

 

__________________________________________________________________

 

نوشته ششم

 

عقربه ها مدت هاست دیگر تکان نمیخورند

دورِ باطلِ نبودنت را به رخ میکشیدند همیشه

یک شب وقتی زمین خواب بود،زمان را هم خواب کردم

حدس بزن چطور؟

درِ گوشِ ساعت از همان لالایی هایی خواندم که شبِ آخر درِ گوشم خواندی و وقتی به خواب رفتم،آهسته در را باز کردیُ رفتی

حالا مدت هاست که دیگر توی این خانه،زمانی در کار نیست

درها و پنجره ها همه بسته هستن

هیچکس اینجا روزی نمیبیند

پایانِ شبِ من،شبی دوباره ست

فریادِ بی صدای، من این روزها به گوش هیچکس نمیرسد

یعنی راستش را بخواهی دنیای من این روزها بویِ مرگ گرفته

منمُ دیوارهای این اتاقُ عکسِ تو

دنیای من پشتِ درِ اتاقم تمام میشود

حالا تو هِی بگو برمیگردی دوباره

چه فایده ای دارد وقتی می آییُ دوباره عقربه ها را به کار می اندازی تا زمان دستت باشدُ بتوانی به موقع بروی

چه فایده ای دارد که وارد دنیایِ من نمیشویُ به اشاره ای قفل در را نمیچرخانی

عیبی ندارد اینها

حاقل همین یک امشب را برای رفتن دل دل نکن

حداقل ساعت را از خواب بیدار نکن

بگذار همین یک امشب دستانت فقط در دست من باشد

قول میدهم خودم زمانِ لعنتیِ رفتنت، ساعت را بیدار کنم

قول میدهم

  • Like 37
لینک به دیدگاه

قشنگ بودند دست بچه ها مرسی

کاش لحظه هایی که از صمیم قلب دلمون می لرزه هنگامی که دلمون ضعف میره و لحظه ای که شادیم با تموم وجود زمان بیایسته و دیگه حرکت نکنه ....:icon_gol:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

لحظه ها را می شمارم شاید تمام شوند اما این منم که تمام می شوم نه لحظه ها !!!! زیبا بود ممنون از دعوتتون

  • Like 8
لینک به دیدگاه

سلام سلام:icon_gol: همگی سلام:wavesmile:

وقت اعلام برندگان مسابقه ست...

با افتخار و شادمانی اعلام می داریم کــــــــــــــه...:ws48:attachment.php?attachmentid=14828&thumb=1&d=1377592196

 

:ws48:

:ws48:

:ws48:

 

نفر اول AloneAstronomer عزیز با کسب 24 رأی، برنده ی 150 امتیاز + مدال :icon_gol:

 

نفر دوم با کسب 21 رأی، برنده ی 100 امتیاز. ایشون نخواست ازش نام ببریم. :icon_gol:

 

نفر سوم lean عزیز با کسب 18 رأی، برنده ی 50 امتیاز:icon_gol:

 

---------

----------------

-------------------------

:icon_gol:

نوشته ها به ترتیب نظرسنجی متعلق بودند به این عزیزان:

نوشته ی اول: binam

نوشته ی دوم : lean

نوشته ی سوم: AloneAstronomer

نوشته ی چهارم : sara kia

نوشته های پنجم و ششم هم از 2 دوستی که تمایل ندارن نامی ازشون ببریم.

 

تبریکات فراوووووون به دوستای برنده و تشکر جانانه از همراهی و شرکت همه ی شما گلای دوست:vi7qxn1yjxc2bnqyf8v:icon_gol:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

تبریییییییییییییییییییییییییییییییییک:icon_gol::love070:

اقو چرا نمیذارید نامهایتان را بگویند آخه:vahidrk:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

:hapydancsmil:

من هیچوقت تو اینجور تاپیکا تبریک نمیگم آخه خیلی لوسه:ws3:

اما ازین تاپیک خیلی خوشم اومد تبریک میگم به همگی.. اونایی که من دوس داشتم بردن:w02:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

قشنگ بودن همه مرسی ولی کی شروع شد کی تموم شد ما رای ندادیم که

 

6 بهتر بود به اون رای میدم

  • Like 4
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • اضافه کردن...