رفتن به مطلب

سه پیشنهاد که فقط یکیشو باید انتخاب کنید.


ارسال های توصیه شده

:icon_gol:

کار هایی که میکنی عشقه. دستت درد نکنه. :icon_gol:

 

بزار داستان بازدیدمو از یه تیمارستان بگم

سال 1385 بود ......با یکی از دوستام رفتیم دانشکده کشاورزی شیراز...........توی دانشگاه اون رفت دنبال کارهاش و موقع انتخاب واحد ترم مهرماه بود..........من تو سالن دانشگاه قدم میزدم.......و به این جوونای امروز نگاه میکردم و یاد گذشته ها میکردم..........چه جوونایی مثل برگ گل........مثل گل هلو..........شروع کردم تابلوها رو خوندن..........لیست واحدهای ارائه شده 2--3 تا دختر هم اونجا بودن فکر کنم ترم یکی بودن از ریخت وقیافه هاشون معلوم بود............بعد یکیشون گفت شما دانشجویین..........گفتم سلام ......به من میاد دانشجو باشم؟..........گفت استادین؟.............گفتم تازه اومدم تو این دانشگاه روز اولمه گفتم یه دوری بزنم با محیط اشنا شم شما چی ترم چندین؟..............گفت تازه قبول شدم شما چی درس میدین؟.................خوب باید یه جوابی میدادم که توش نمونم من که از کشاورزی سر در نمیارم................گفتم فلسفه کشاورزی درس میدم...........یکم فکر کرد........ و چند تا دیگه از دوستاشم اومدن و منم براشون یه نیم ساعتی از فلسفه کشاورزی میگفتم..........دوستم اومد و زدیم بیرون ............. میگفت دوباره رفتی منبر ؟ ............این بندگان خدا رو جمع کردی چی میگفتی..........خلاصه کلی خندیدیم

تو راه برگشت از بیمارستان روانی شیراز رد میشدیم...........بیرون شهره و خیلی بزرگه ..........گفتم رحیم بریم توشو ببینیم........گفت راه نمیدن..........گفتم اونش با من ............شرط نهار امروز که راه میدن.............رفتیم ماشینو پارک کردم............مردم اونجا جمع شده بودن یه سالنی بود ........توی اون سالن با مریضاشون ملاقات میکردن.........پرس و جو کردم اسم رئیس بیمارستان چیه ؟............گفتن دکتر شریفی............بدوستم گفتم بریم تو ................رفتیم از دژبانی رد شدیم بدون اینکه محل به نگهبان بزاریم .......رفتیم تو............نگهبان اومد بیرون گفت صدامون کرد ........برگشتیم با یه قیافه حق بجانب......گفت کجا؟...........گفتم...مهمان دکتر شریفی هستیم این چه طرز برخورده؟.............دکتر منتظر ما هستن..............گفت ببخشید شما راهو بلدین ؟............گفتم نه...........گفت صبر کنید تا به سر پرستار زنگ بزنم..............زنگ زد........یه مردی اومد با روپوش سفید............سلام و علیک و گفت که دکتر تشریف ندارن............گفتم عیبی نداره منتظرشون میشیم..........مارو برد دفتر دکتر ..............مسئول دهترش ادم یولی بود راحت میشد بری رو مخش..........مردم در برابر تعارف و قیافه حق بجانب زود تسلیم میشن.............شروع کردم باهاش به صحبت و گفتم از طرف جامعه متخصیص مراقبت پرواز اومدم...........برای هماهنگی بازدید و تحویل کمکهای مردمی به بیمارستان(عنصر طمع رو بیدار کنید)............بهش گفتم ببین اگه دوستان بیان و از نزدیک ببینن...............مسلما حس نوع دوستیشون بیدار میشه و کمکهای بهتری میکنن................و ایشون رو خیلی احترام کردم.............انسانهایی که سطح پایین هستن در برابر احترام ذلیل میشن و میشه ازشون استفاده کرد...........گفت دکتر تا 1 ساعت دیگه نمیاد و زنگ زدم گفتن از شما پذیرایی کنیم تا بیان

ازش خواستم برم بندها رو بازدید کنم................و اون هم با سرپرستار هماهنگ کرد و رفتیم خیلی از بندها رو نشونم داد...............بند قدیمیا که دیگه امید به بازگشتشون نبود..........هم زنونه و هم مردونه .............یه بار داستان علی سیاه رو گفتم که ساعتمو میخواست یادتونه..........تو همین بند دیدمش........بند زنها خیلی اسفناک بود ............ادمای ریزه میزه توشون زیاد بود...........ژنتیکی مشکل داشتن

یه بند دیگه هم دیدم که گفت اینجا موقته بعضیا از توش سالم بیرون میرن و بعضیا منتقل میشن به بند های دیگه....گویا 6 ماه بیشتر اونجا نگرشون نمیداشتن.........ادمای حسابی زیادی اونجا بودن.............یه پسری بود هی به من میگفت اقا بخدا من سالمم ........تو رو خدا یکاری بکن اینجا گیر کردم............ و داستان طولانیه

و یه بند دیگه ای رفتیم که توش من یه خلبان دیدم..........که واقعا خلبان بود و دقیقا معلوم بود راست میگه.........داستاناش زیاده اگه شد مینویسم

برگشتیم .........گفتن دکتر منتظر شماست............رفیقم جا زده بود میگفت حمید بدبخت شدیم الان میدنمون دست پلیس............گفتم دعا بدن دست پلیس اگه از اون امپولا بزنن بندازنمون پیش اینا ماشینمونم ببرن.........کی میدونه ما اینجاییم؟

خلاصه گفتم نترس........رفتیم پیش دکتر و یه داستان براش ساختم که من از طرف مهندس فلانی اومدم و ایشون گفتن مذاکره حضوری کنم که ایا امکان بازدید هست یا نه..............و کم کم بحثو بردم تو حیطه تخصصی خودش ................ادما وقتی یه چیزی بلدن هی دوست دارن راجع بهش حرف بزنن............پس یکی دوتا سوال هوشمندانه باعث شد دکتر یادش بره از ما سوال کنه که واقعا کی هستیم و اینجا چیکار میکنیم.............شروع کرد راجع به پالسهای مغزی گفتن و ............... و ماهم با اشتیاق گوش میدادیم...........و بالاخره زدیم بیرون رفتیم نهار رستوران صوفی عفیف اباد(شیرازیا میدونن کجا رو میگم) ...........

شاید بگید چرا اینکارو کردی

چون داشتم رو یه نظریه کار میکردم................و اون یه ازمایش بود برای من:ws3:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 44
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...