رفتن به مطلب

لبخند ژکوند نواندیشانی!!!!!


Astraea

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 211
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مشکل نازنین از اونجا آغاز میشه که لاک جدیده رو میزنه حالا باید براش شلوار و پیرهن و کفش و کیف و مانتو و روسری جور کنه:ws3:

 

 

واقعا ... :sigh:

 

:hapydancsmil::hapydancsmil::hapydancsmil:

لینک به دیدگاه

سرزده رفتیم خونه

Astraea

بچه Astraeaگفت:

عمو ما میدونستیم شما میاین خونمون

گفتم: عزیزم ازکجا می دونستین؟

جواب داد: مامانم چای آورد

تفاله چایی اومده بود روی استکان بابام

بابام گفت: الان یه .........میاد خونمون.

لینک به دیدگاه

[COLOR=#000000]ﺑﺎ @Astraea ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ[/COLOR]

[COLOR=#000000]ﻧﻤﻜﺪﻭﻧﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﭽﻮﻧﺪﻧﻴﺎ ﺑﻮﺩ[/COLOR]

[COLOR=#000000]ﻫﻲ ﺗﻜﻮﻧﺶ ﻣﻴﺪﺍﺩ، ﻧﻤﻚ ﻧﻤﻴﻮﻣﺪ،[/COLOR]

[COLOR=#000000]ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﭙﻴﭽﻮﻧﺶ

[/COLOR]

[COLOR=#000000]ﺍﻭﻧﻢ ﺍﻭﻝ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﻤﻜﺪﻭﻧﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﺶ .[/COLOR]:ws3:

لینک به دیدگاه

ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻭﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ

ﯾمنا

رو دیدم. ﺩﺭﺟﻪ ﺗﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺠﯿﺘﺎﻟﯿﺸﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﺐ ﺑﺎﻻ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ

.

.

.

یمنا

ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ !

ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﮐﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﻧﻔﺲ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﻫﻢ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ .

:sigh:

لینک به دیدگاه

sf داشته گریه میکرده..

 

سهند میپرسه چته؟؟؟

sfمیگه پشیمونم...کاش به حرف مادرم گوش کرده بودم!

سهند میگه مگه چی میگفت؟؟؟

sf میگه نمیدونم! گفتم که گوش نمیکردم...

 

لینک به دیدگاه

اطلاعیه Astraea دوستان؛ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ!

ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ی ﭘﻮﺭﺷﻪ ﺑﺨﺮﻡ!

ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻓﻘﻂ ۲۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺮﯾﺰﻩ ﺗﻮ ﺣﺴﺎﺑﻢ، ﻗﻀﯿﻪ ﺣﻠﻪ!

خواهشا این پیام رو کپی کن تا به آرزوم برسم!

اگر خون آریایی تو رگاته کپی کن هم وطن!

لینک به دیدگاه

asterea و همسرش به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.

روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زهره متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»

همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هربار که asterea همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد asterea جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

همسرش پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»

لینک به دیدگاه

پوریا بلک بنر برای اعتراف نزد شیخ کبیر رفت. «شیخا! مرا ببخش. در زمان هشت سال دفاع مخدس من به نازنین پناه دادم»

«مسلماً تو گناه نکرده ای پوریا جان»

«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست هزار تومان بپردازد»

«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اورا رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«شیخا! این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«چی می خوای بپرسی پوری جان!؟»

«به نظر شما باید به او بگویم که جنگ تموم شده؟!!»:ws3:

لینک به دیدگاه

گویند روزی سهند به ثبت احوال زنگ میزند و میپرسد: آیا آنجا ثبت احوال است؟ میگویند : آری

میگوید: احوال مرا ثبت کنید، امروز بسیار خوبم!

لینک به دیدگاه

دلجویی جاست مکانیک از یمنا:

 

-جاست مکانیک:دیروز چت بود؟

یمنا:هیچی

-جاست مکانیک:امروز چته؟

یمنا:هیچی

-جاست مکانیک:نبینم فردا چت باشه ها...

 

:ws28::ws28:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...