رفتن به مطلب

11 رشته خوانده ام اما هنوز لیسانس ندارم


Dreamy Girl

ارسال های توصیه شده

تا امروز در 10 رشته در دانشگاه آزاد، پیام نور و غیرانتفاعی و سراسری درس خواندم. فلسفه، مدیریت جهانگردی، باستان‌شناسی، کامپیوتر، گیاه‌شناسی و آمار از رشته‌هایی بود که من هر کدام را در سه تا چهار ترم خواندم، اما همه را رها کردم.

 

vkquw1q7px6o4bsodcdh.png

 

مطهر یگانه وصل هستم و سال 1340 در شهر ساری متولد شده‌ام. من 11 خواهر و برادر دارم که در بین آنها به دنیا آمدم یعنی فرزند ششم‌ و در این تراکم جمعیتی کمتر به چشم می‌آمدم. الان هم همین‌طور است و اگر چند روزی بروم مسافرتی یا کنج خانه بمانم کسی از من سراغی نمی‌گیرد و نگرانم نمی‌شود.

به همین دلیل تمام کودکی و نوجوانی من به شیطنت و بازیگوشی گذشت و تا می‌توانستم بازی کردم، آنقدر که تا سیزده چهارده سالگی معنی ساعت یازده دوازده شب را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم چطور می‌شود آدم‌ها با وجود این همه خستگی تا آن موقع شب می‌توانند بیدار بمانند.

 

 

پدرم به عدد 25 اعتقاد زیادی داشت، به همین دلیل ما همیشه 25 راس گوسفند و 25 مرغ و خروس داشتیم یعنی این طور بود که اگر یکی از گوسفندها می‌زایید باید یکی دیگر از چرخه خارج می‌شد یا به محض این که یک جوجه سر از تخم درمی‌آورد تا چند ساعت بعد یک مرغ در قابلمه مادر داشت آب پز می‌شد. به عکس آن هم بود اگر یکی از گوسفندها به هر دلیلی تلف می‌شد سریع به بازار می‌رفت و یکی جدید جایگزین آن می‌کرد. با این وصف حال پدر، من کاری کردم کارستان که بیا و ببین.

 

 

یک روز گرم تابستانی با برادر کوچکم طاهر به ییلاق رفتیم تا گوسفندها را بچرانیم. در دشت بودیم که من خوابم گرفت، قرار ما بر این شد که برادر کوچکم مراقب گوسفندها باشد تا من چرتی بزنم، اما او هم کنار من خوابش گرفته بود و گوسفندها برای خودشان رفته بودند سمت رودخانه که آب بخورند که سه تایشان را ظاهرا آب برده بود، وقتی بیدار شدیم نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاده اما در حال برگشت به خانه دیدیم که سه تا از گوسفندهای بزرگمان نیستند. همه جا را تا شب گشتیم، اما خبری نبود. ترسان و لرزان برگشتیم خانه و گوسفندها را در طویله کردیم و چیزی به پدر نگفتیم، اما او صبح روز بعد فهمید و حسابی ما را زیر باد کتک گرفت، بعد هم رفت بازار و سه گوسفند خرید.

 

 

با این شیطنت و بازیگوشی و خانه شلوغ و پرجمعیتی که داشتیم همان سال اول کنکور در کمال ناباوری در رشته ادبیات نمایشی دانشگاه تهران قبول شدم، تهران نسبت به ساری برایم مثل جوی آب در مقابل اقیانوس بود، در کنار کافه‌نشینی با دوستان، تماشای تئاتر، کتابخوانی و عضویت در ده گونه انجمن و تشکل صنفی که همه‌شان طعم و بوی انقلاب می‌داد، گهگاهی درس هم می‌خواندم، اما بعد از سه ترم فهمیدم که کلا راه را اشتباه آمدم و باید از اول جامعه‌شناسی می‌خواندم، پس ادبیات نمایشی را رها کردم و در همان خوابگاه شروع کردم به درس خواندن برای کنکور، سال بعد جامعه‌شناسی دانشگاه خودمان قبول شدم، حسابی ذوق و شوق داشتم و نیم ساعت مانده به شروع کلاس در دانشکده بودم، برای خودم یک پا نظریه‌پرداز شده بودم و در مورد همه موضوعات هستی ایده می‌دادم، اما بعد از پنج ترم فهمیدم که این رشته هم طبل تو خالی است و منابع درسی کمی در این حوزه وجود دارد و قطعا نمی‌توانم در این رشته موفق شوم، پس رهایش کردم.

 

 

چندی بعد در آزمون استخدامی بانک ملی قبول و به عنوان کارمند اداری مشغول به کار شدم، همکارانم دائم به من می‌گفتند که حیف است تا ابد یک کارمند معمولی بمانم، وسوسه‌ام کردند تا در کنکور شرکت کنم و یک رشته مرتبط مثل مدیریت بازرگانی یا حسابداری قبول شوم، ابوالفضل از دوستان صمیمی‌ام می‌گفت «مطهر تو هوش خوبی داری، حیفی به خدا!» همین وسوسه‌ها باعث شد عصرها بنشینم پای دفتر و کتاب و ساعت‌ها درس بخوانم ولی آن سال قبول نشدم، سال بعد دوباره کنکور دادم و حسابداری دانشگاه آزاد پذیرفته شدم. هزینه‌هایش زیاد بود، اما مصداق کاچی بهتر از هیچی، هفت ترم درس خواندم، اما به دلیل ازدواج و انتقالی به ساری رهایش کردم، واقعا با این وضع، رفت و آمد برایم دشوار بود و مرخصی هم نمی‌توانستم بگیرم، آخر آن روزها مثل الان نبود که اغلب کلاس‌ها پنجشنبه برگزار شود و کارمندان براحتی بتوانند ادامه تحصبل دهند.

 

 

بعد از ازدواج، درس را تا چهار سال رها کردم، اما بعد پشیمان شدم، من هوش و استعداد بالایی داشتم و همه به من می‌گفتند، هر که ماجرای درس خواندن من را می‌فهمید می‌گفت مطهر! حیف نبود؟ من دچار عذاب وجدان شدم و دوباره رفتم سراغ منابع کنکور و حسابی وقت برای مطالعه گذاشتم تا این که در رشته تاریخ دانشگاه ساری قبول شدم، تاریخ را دوست داشتم چون آدم را به فکر فرو می‌برد و مقیاس‌های فلسفی و بنیادین زیادی در ذهن آدم ایجاد می‌کرد، اما قسمت این بود که فرزندم در بین این راه مریضی سختی گرفت و من و مادرش مجبور شدیم نوبتی از او مراقبت کنیم. یک سال مرخصی تحصیلی گرفتم، اما فرزندم خوب نشد، برای تمدید مهلت که رفتم قبول نکردند و مجبور شدم انصراف بدهم.

 

 

فرزندم بعد از سه سال درگیری با بیماری سرطان خون جانش را از دست داد و من با این اتفاق باورم را به زندگی از دست دادم، صبح تا غروب کار می‌کردم و شب‌ها با همسرم تا ساعت‌ها به نقطه‌ای خیره می‌ماندیم و بعد هم با گریه او می‌خوابیدیم. کودک چهارساله‌مان همچون غنچه‌ای نشکفته در مقابل دیدگانمان پرپر شد و ما هیچ کاری در توانمان نبود برای او بکنیم. سخت است. زیاد.

 

 

بعد از آن برای پر کردن خلأهای روحی‌ام دوباره ترغیب شدم تحصیلاتم را ادامه بدهم، اما هربار به دلیل اتفاقی یا عدم ارتباط با رشته درسی آن را رها کردم، واقعیت این است که من تا به امروز در 10 رشته در دانشگاه آزاد، پیام نور و غیرانتفاعی و سراسری درس خواندم، البته دانشگاه‌های دولتی بعد از مدتی اجازه شرکت در کنکور را به دلیل عدم تعیین تکلیف رشته‌های قبلی و هدر دادن سرمایه دولتی از من گرفتند.

 

فلسفه، مدیریت جهانگردی، باستان‌شناسی، کامپیوتر، گیاه‌شناسی و آمار رشته‌های دیگری بود که من هر کدام را در سه تا چهار ترم خواندم، اما همه را رها کردم چون هیچ کدامشان خواسته‌های علمی من را برآورده نمی‌کرد. باید این حقیقت را بگویم که دانشگاه‌های ما یا از نظر محتوای آموزشی یا استادان تخصصی بسیار ضعیف هستند و البته این را هم اضافه کنم که در برخی از رشته‌ها، دانشگاه‌های ما حرفی برای گفتن ندارند چون فقط می‌خواهند صندلی‌های خالی خود را پر کنند و جیب دانشجو را خالی. من فکر می‌کنم که هیچ‌کس به فکر اندیشه‌های هدر رفته دانشجوها نیست و توانایی‌های آنها را جدی نمی‌گیرد.

 

 

همسرم و البته همه اعضای خانواده‌ام از این تغییر رویه من در درس خواندن خسته شده‌اند و حسابی من را زیر باد انتقاد می‌گیرند. آنها نمی‌دانند که من خودم هم از این وضع رنج می‌برم و راضی نیستم، اما دلایل من را قبول ندارند، همسرم سه سال پیش من را تهدید کرد که اگر بار دیگر هوس درس خواندن بکنم، خانه من را ترک می‌کند و می‌رود خانه پدریش. او فکر می‌کند که من هیچ وقت نمی‌توانم تصمیم درستی در زندگی‌ام بگیرم و می‌گوید تو هر روز روی یک شاخه می‌پری و عمر من و خودت را به هدر دادی.

اما من نیمه پر لیوان را می‌بینم و معتقدم که این تغییر رشته و دانشگاه‌ها اگرچه عمق من را از درک یک دانش کم کرد، اما به وسعت آن افزوده، امروز در آستانه پنجاه‌وچهاذ سالگی من اطلاعات خوبی در همه زمینه‌ها دارم و می‌توانم مدعی باشم که در همه علوم انسانی و بعضا تجربی نظریه‌پرداز و تئورسین خوبی هستم.

 

 

راستش را بخواهید سال‌گذشته به دور از چشم همسر و خانواده‌ام در رشته مترجمی زبان انگلیسی شرکت کردم و قبول شدم، حالا دو ترم است که این رشته را در دانشگاه علمی کاربردی می‌خوانم و حسابی به آن علاقه‌مندم، به همسرم قول داده‌ام که این بار درسم را تا انتها دنبال کنم و مدرکم را بگیرم. مطمئنم که به این قولم پایبندم، چون حس می‌کنم مترجمی زبان تنها رشته‌ای است که تمام تمرکز و حواس پنجگانه را یکجا جمع می‌کند و باعث می‌شود تو از درس خواندن لذت ببری.

راوی: فهیمه‌سادات طباطبایی

در مذمت بلاتکلیفی

 

 

از برخی حواشی جذاب زندگی آقا مطهر ـ مثل نقش مرموز عدد 25 در زندگی ابوی ایشان ـ اگر بگذریم، می‌توان ادعا کرد که زندگی خیلی از ما دقیقا مصداق همین شروع کردن‌ها و تمام نکردن‌هاست. حالا شاید نه به این شدت و نه فقط در یک زمینه خاص همچون تحصیل، اما خیلی از ما آدم تمام کردن کارهای نیمه‌تمام نیستیم.

 

معمولا هزار و یک جور بهانه مثل همین‌هایی که آقا مطهر عزیز پشت‌سر هم ردیف کرده هم در چنته داریم برای توجیه آشفتگی‌های زندگی‌مان؛ رشته جذاب نبود، استادها استاد نبودند، جامعه‌شناسی طبل توخالی بود، تاریخ فلان بود، ادبیات نمایشی بهمان بود و... حالا نه اینقدر اغراق شده و عجیب، اما خداوکیلی چند درصد از ما کارهایی را که شروع می‌کنیم، در موعدش تمام می‌کنیم و برای صفر تا صد امورات‌مان برنامه‌ریزی داریم؟ صغرا کبرای زندگی کداممان درست است و مرتب و سر جای خودش؟ همه منتظر یک اتفاقیم، چیزی که شبیه معجزه که احتمال وقوعش امکان واقع‌بینی را از ما سلب و ظاهر مبهمش روند زندگی‌مان را مختل کرده است. ما آدم‌های باری ‌به ‌هر جهتیم. آدم‌های بی‌برنامه هرچه بادا باد. آشفته‌های بلاتکلیف. خودمان هم نمی‌دانیم از زندگی چه می‌خواهیم. چیزهایی که دوست نداریم را همه خوب بلدیم، اما هیچ کداممان دقیقا نمی‌دانیم که چه چیزی راضی‌مان می‌کند. ما غرغروهای همیشه ‌ناراضی‌ایم، هیچ کداممان به جایگاه واقعی خودمان و آنجا که شایسته‌اش هستیم نرسیده‌ایم، چون اصلا نمی‌دانیم آن جایگاه کجاست. مقصد که معلوم نباشد، تکلیف انتخاب مسیر هم روشن است؛ ممکن است از ادبیات نمایشی شروع کنیم و بعد از ده بار تغییر رشته در دهه پنجم زندگی به مترجمی زبان برسیم.

 

 

آقا مطهر فقط یک نمونه است، یک نمونه که از قضا مسیر سختی را برای از این شاخه به آن شاخه پریدن انتخاب کرده، خیلی از ما هم اگر حوصله درس خواندن و کنکور داشتیم، بعید نبود که سناریوی زندگی‌ تحصیلی‌مان یک چیز هشل هفتی بشود مثل همین. در جُربزه و حوصله و پشت کار شاید کم داشته باشیم، اما در بلاتکلیفی هیچ کم از آقا مطهر نداریم، باور کنید.

عباس رضایی ثمرین

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...